شایعه درافتاده بود که شاه فرار را بر قرار ترجیح داده است. همهگی سوار بر اتومبیل به احمد آباد رفتیم. اتومبیلها چراغهایشان روشن بود و صدای بوقشان به آسمان میرسید.. جععی میرقصیدند و عدهای فریاد اللهاکبر سرداده بودند. آبادان حکومت نظامی بود. تانکهای ارتش، نگبهانی قسمتهای آسیبپذیر شهر را چون پالایشگاه و مجمسهی شاه به عهده گرفتهبودند. مردم شیرینی پخش میکردند. انسانها و اتومیبل ها درهم آمیخته بودند و شدت ترافیک، اتومبیلمان متوقف کرد.
پسرکی لاغر اندام ، سینیای پر از بامیه روی دست داشت و به جلو اتومبیلها میرفت و ضمن تشویق سرنیشینان اتومیبلها به زدن بوق، به آنان شیرینی تعارف میکرد. نوبت به ما رسید.
عامو بوق به زن!
داداشم بوقام خرابه.
نکنه شاه دوستی؟
نه ولله! هرگزشاهی نبودهام، گور پدر شاه. بوق ماشینم خرابه. صداش در نمیاد.
سینی نیمه پر از زولوبیا را جلو آورد و با لهجهی غلیظ آبادانی گفت:
بفرما! زولوبی«زولوبیا» بخور. واسهی بچههاتم وردار.
مرسی برادرم. میل نداریم.
دستهای چرک وکثیفاش و مگسهای روی زولوبی «زلوبیا»ا، هوس خوردنم را کور کردهبود.
پسرک گفت:
بوق که نمیزنی، برف پاککنات هم که نمیچرخه، بیلینکرت هم که خاموشه! نگفتم شادوستی!
یکباره چشمش برقی می زند. گویا فکر تازهای به ذهنش رسیدهاست. سینی زولوبیا را روی دست چپاش میگذارد و با دست راستاش، فشاری به دستهی آبپاش شیشهشور اتومبیلم وارد میکند. آب شیشهشور با سرعت به چشمش اصابت میکند. نیممتری به هوا میجهد و سینی زولوبیا روی اسفالت خیابان ولو میشود. دور و بریها همه میخندند و ما هم.
پسرک میگوید:
ولک راس میگه، بوقش خرابه! به آب وصل شده. و همه میخندند.
شاه هنوز نرفته است. رادیوی اتومبیل روی بیبیسی است و شایعه تکذیب میشود. راهها باز میشود. از محل حادثه دور میشویم. و به بواردهی جنوبی میرسیم، گروهبان شکم گندهیِ سبیل کلفتی، مقابل پمب بنزین بوارده ایستاده است. سربازانش تفنگ به دست، مراقب جوانان موتورسواری هستند که با ویراژ رفتن از مقابل عمله عکرهی حکومت نظامی، برای سرگروهبان، با دستشان علامت وی » V» رسم میکنند. گروهبان به آنان لبخند میزند و دو انگشت دست راست خودش را چون آنان، به شکل وی «V» بالا میبرد.
بعد از شام، چون معمول،با همسایهها (آقای صحرائیان و خبیر) جلوی در خانه جمع میشویم. هرکسی از دیده و شنیدههایش سخنی میگوید. من داستان لبخند زدن گروهبان و علامت پیروزی کشیدنش را برای ایشان بازگو میکنم.
آقای صحرائی میگوید:
بله! من هم شاهد ماجرا بودم. شما که عبور کردید یکی از سرگروهبان پرسید:
سرکار شما هم با انقلاب موافقید؟
گروهبان جواب داد:
– نه !چطور مگر؟
چون شما هم برای بچهها علامت «V » میگیرید.
– علامت وی یعنی چی؟
خب یعنی ما پیروز هستیم!
ده! پدر سوختهها! الان نشونشون میدم.
و سرگروهبان اولین موتورسوار را متوقف کرده و موتورش را به آتش میکشد، آنهم درمحل پمپ بنزین.
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟