تلفن زنگ زد. آقائی از آنسوی خط، پس از معرفی خودش گفت:
شمارهی تلفن، اسم و آدرس تو را از فلانی گرفتهام.
من نمی شتاختمإش. بعدش اضافه کرد که کاندیدای نمایندهگی مجلس شورایملی است و می خواست که من معرف او باشم در حوزهی انتخاباتی شازند اراک. گفتمأش:
اولن، من دو- سه سالی است که دیگر در استخدام وزارت کشور نیستم.
دومن، تو که حزب حاکم را پشت سر داری چه نیازت به حمایت همچومنی؟ در جوابم گفت:
این دوره قرار است کاندیداهای تأیید شده، با رإی مردم راهی مجلس شورای ملی شوند. من در تحقیقاتی که در محل کردهآم به این نتیجه رسیدهام که تو بین اهالی احترامی داری. اگر تو از من حمایت کنی، پیروزی من بر رقیبام که سالیانی است نمایندهگی مردم شازند را در مجلس شورایملی، تیول خود کرده است، حتمی خواهد بود.
چون معرفاش را انسان نیکی میدانستم به او قول مساعدت دادم. چند روزی بعد، روانهی شازند شدم که دوستی بس صمیمی و درستکار بخشدار آنجا بود. توی شهر شازند، به دوستان و آشنایان قدیمی برخوردم. به گفتگو مشغول بودیم که اتومبیل چیپی از مقابل ما گذشت. یکی از دبیران دبیرستان شازند که بومی بود و مردی موجه و بین ما نیز در دورهی خدمتام در شازند، محبتی ایجاد شده بود. در زمان انتقالام از شازند، او نهجالبلاغهئی هدیه أم کرده بود. حالا میکروفون به دست، از اهالی محل می خواست که او را به نمایندهگی مجلس شواری ملی انتخابات کنند.
فهمیدم که مبارزهی انتخاباتی شروع شدهاست.
او اولین فردی از اهالی شازند بود که به دانشگاه راه یافته بود. لیسانسیهی معقول و منقول بود و از فرقهی دراویش. پول و پلهئی نیز در بساط نداشت تا خرج تبلیغات انتخاباتی کند. تعجب کردم که چه کسی میخواهد هزینهی انتخاباتی او را فراهم کند و یا پشتیبان سیاسی او باشد.
راز این سؤال شب که بخشدار را ملاقات کردم، روشن شد. درمانگاه قریهی آستانه،، دکتری داشت که در زمان بخشداری من، سپای بهداشت بود. او هم بومی بود گویا از اهالی قریهی سرسختی. پزشکی درستکار بود و در دورهی خدمتاش در دهات به عنوان پزشک سپاهی، محبوبیتی بین اهالی کسب کردهبود. او دل خوشی از دستگاه حکومتی نداشت. برای دور کردن دست نمایندهی وقت، دبیر ساده دل را قانع کرده بود که خود را در مقابل وکیل دولتی کاندیدا کند. دویستهزار تومان پسانداز خود و همسرش را نیز به حساب بانکی درویش ریخته بود تا خرج تبلیغات انتخاباتیاش کند، با این قرار که اگر به وکالت رسید، از حقوقاش، ماهیانه وام خویش بگزارد والا هیچٰ، نوش جاناش، اگر مبارزه را باخت.
شب دورهم جمع شدیم. دکتر هم بود و تعدادی از معلمان و همکارانی که رفاقتی بین من و آنان در زمان خدمتأم در شازند، ایجاد شده بود. صحبت من و دکتر گل کرد و او از طرح و نقشهأش، برای دور کردن دست تعدادی از زورگویان محل که یارِ غارِ وکیل مجلس بودند، برایأم تعریفها کرد و گفت:
جواد ؛بخشدار؛ نیز با من است. اگر تو نیز که میانهی مردم اعتباری داری، کمک ما باشی؛ از شر این وکیل کذائی رها خواهیم شد.
من داستان تلفن آن مرد ناشناش را برای جمع بیان کردم. دکتر و جواد گفتند که بهتر است از این درویش حمایت کنی که در درستکاریأش میدانیم، شکی نداری.
موضوع تلفن فراموش شد.. فردا صبح آقای دبیر به دیدن من آمد. پس از سلام و علیکی ، به روال درویشان، عذر خواست که دیروز نتوانسته بود برای سلام برنامهی تبلیغاتیآش را ترک کند. و اضافه کرد:
السابقون السابقون اولئک المقربون.
دبیر ما در مبارزهی انتخاباتی پیروز شد و به مجلس شواریملی راهیافت، همان مجلسی که شد پایگاه و بلندگوی اعتراض مردم به سانسور حکومت شاهنشاهی. هر وقت تلویزیون گزارشی از مجلس داشت، چهرهی درویش نیز نشان داده میشد با سبیلهای آنچنانیأش .
انقلاب شد و درویش زندانی به جرم وابستهگی به رژیم شاهنشاهی. چند ماهی آن تو بود تا به بیارتباطیأش به دستگاه شاهی پی بردند و آزادش کردند.
دیگر نه از او خبری گرفتم و نه از دکتر که گویا نام خانوادهگی او صدیقی بود.
بخشدار، جواد پناهپور اسلامی که همدورهئیهای دانشکده بودیم، اقتصاد خواند، وهم همدورهئی کلاس بخشداری بود، با هم به بندر عباس رفتیم، سپس او بخشدار گاوبندی شد، میدانم به کادر ادارای استانداری منتقل شد. دوری راه وگرفتاریهای زمان انقلاب و سپس جنگ، رابطهی ما را قطع کرد. از تهران نیز کوچید و بزادگاهأش کرمان رفت که تنها فرزند خانواده بود. . سه – چهار سال پیش، کوششی برای برقراری مجدد با او کردم که بینتیجه ماند. تلفنچی برای دادن شمارهی تلفن، آدرس منزل او را از من میخواست.
بهار سال ۱۳۸۴ توانستم با او تماسی تلفنی برقرار کنم. ابتدا نشناختم. نشانی که دادم، همه چیز چون گذشته شد. میخواست که بدیدارش روم. میسر نبو که هم راه دور بود هم وقت کم.
عجب خاطره يي و عجب حافظه اي ! آقا ما همين الان ناهار تناول كرديم و يادمون رفت چي خورديم
صادق جان! بعضی چیزها خوب در ذهن مینشیند و تا هستی با تو میماند، بدلایل مختلف. بگذریم که من در جوانی حافظهئی خوب داشتم ولی الان چه عرض کنم
حالا عمو جان آنکسی که تلفنی از شما خواسته بود حمایتش کنید همین درویش بود؟
نه بهار عزیز
آن آقا یکی از دم کلفتهای رژیم بود چون میدانست که چنانچه رای مردم ملاک واقع شود، سمبهی دولتی کار بری ندارد، با توصیهی عزیری به من رجوع کرده بود. چون رسم انتسخابات، براین بود، که به آرای موجود درون صندوقها توجهی نشود و آن که دولت دستور دادهبود، از توی صندوق بدر آید.
درویش بیچاره گویا کارش را هم از دست داد، نمیدانم سی و اندی سال است از اراک خبری ندارم. شاید مینو خانم صابری بتواند در این مورد کمکی کند که او مشکلگشا است
Amoo joon fekr konam in linke shah raft … dar BLOGNEWS eshtebahan be yek matlabe dige dadeh shodeh. lotfan check konid
پس من تنها قرباني كمبود وقت محمد خان افراسيابي نبوده و نيستم و با اين پنبه سر خيلي هاي ديگر را هم بريده اي!!
با اين وجود خيلي مخلصيم.
پاسخ:
من که یکروز تمام را صرف دیدار تو کردم ولی بدلیل آگاه نبودن از وقت اداری، رفتوآمدم به محل کار تو بیثمر ماند. من سر کسی را اصلن نبریدهام، نه با پنبه و نه با کارد. رک گوئی اخلاقی است که از پدر به ارث بردهام.
فکر می کنم انسانهایی مثل شما که تجربه اندوخته اند، پاسخ نسلها را بهتر بتوانند بدهند که: «خوب حالا شما حمایت کردی آن آقا رای آورد، نتیجه اش(کوتاه و بلند مدت ) چه شد