فریدون گفت:
فردا جمعهاست. چطور ه غذای مختصری ور داریم و صبح زود بزنیم کوه. شاید هم تا قله رفتیم.
همه موافقت کردیم.
عصر پنجشبهئی بود. توی خیابان بوعلی قدم میزدیم. سال چهل و یک شمسی بود. چهار نفر بودیم و همه معلم و رفیق. تقریبن هیچ جمعهئی را در شهر نمیماندیم. جمعهها سخت کسل کننده بود. شهر قرق میشد. آمد و رفتی نبود.
قرار شد که خودمان چهار نفر باشیم که هم آمادهگیمان خوب بود و هم نمیخواستیم کسی شاخمان شود تا در کوه هم دهانمان قفل باشد، یا کولهکش کسی شویم در آن سرمای سخت.
صبح که سر قرار قرار حاضر شدیم، علیمحمد هم آمدهبود، با شکل و شمایلی چون هفتتیر کشان تکزاسی. نه ژاکت گرمی داشت و نه کاپشنی کلفت. باد سردی هم میوزید.
گفتم رفیق کاپشنی و ژاکتی؟ این که لباس کوه نیست اونم در این سرمای زمستان! که سخت بهش بر خورد و معترضانه گفت:
به تو چه! مگه تو قیم منی؟
از برخوردش سخت دلخور شدم. که من ادعای قیمی یا بزرگی نداشتم که هم سن و سال بودیم و سالیان دراز با هم آشنا. ولی مطمئن بودم که سرما لوطیگری سرش نمیشود. دلم هم نمیخواست او، آن بالاها یخ بزند.
ولی او زیر بار برو نبود و گیر داده بود مثل همیشه و مرتب پرخاش میکرد.
دوستان میانه را گرفتند. من هم کوتاه آمدم. با دلخوری خیابان عباسآباد را پیاده طی کردیم، از عباسآباد و کوچهباغهای آن گذشتیم. تخت اول شروع شد. تخت اول بس تیز بود. فریدون آرام راه باز میکرد و بالا میرفت. مرتب جا عوض میکردیم. باد تند و سردی میوزید. تاریک بود. نور چراغهای شهر جادهی پوشیده از برف را روشن میکرد. آفتاب که زد ما بالای خاک سرخ بودیم. کمی خسته گی در کردیم و سپس به پیشروی خود ادامه دادیم در میدانمیشان هم استراحت مختصری کردیم. آنروزها هنوز پناهگاهی ساخته نشده بود. به زیر قلهی الوند رسیده بودیم. خسته، گرسنه و تشنه. من از جلو بالا میرفتم. عربعلی گفت:
یه چیز داغ داغ کی ماخا؟
همه فکر کردیم مشروبی با خود آورده است. فلاکسی از توی کولهاش بیرون کشید. فلاکس چای بود. هر کدام لیوانی نوشیدیم. و چقدر چسبید!
زیر قله عکسی گرفتیم به یادگار. پائین آمدن سادهتر بود. اما باد بر شدتاش افزوده شده بود. گرسنه و خسته هم بودیم. دنبال جانپناهی میگردیدیم تا استراحتی کنیم و چیزی بخوریم. تلاش اکبر برای یافتن جای مناسب بینتیجه ماند. بین چند صخره سنگ، بساط ناهار را پهن کردیم. نهاهارمان کره و عسل بود. اما َََنه عسل قابل خوردن بود و نه کره. از سرما شده بودند مثل یک تکه سنگ. علیمحمد دیگر مثل بید میلرزید. زنگاش کبود شده بود. دندانهاش شدیدن بهم میخورد. حال حرف زدنش نبود. اکبر گفت:
داش ممد دسم به دامنت، کاری بکن! آتیشی روشن کن. رفیقمان داره از بین میره!
دیگران مشغول مالش دست و پای او شدند و من بدنبال بوتهئی گَوَن. بوتهی بزرگی یافتم. باد شدید بود و شعلهی کبریت را خاموش میکرد. با هز زحمتی بود، آتشی گیراندم. گونها شعله گرفتند. علیمحمد به کنار آتش آمد. گونههایاش رنگی گرفت. بهم خوردن دندانهایاش پایان گرفت.
گرمای آتش عجب میچسیبد. شعلهی آتش، کره و عسلمان را هم نرم و قابل خوردن کرد.
علیمحمد شمیم دو سالی بعد از من در دانشکدهی حقوق قبول شد. تا من تهران بودم، روزهای آخر هفته پیش من میآمد که معلم بود و با انتقالاش به تهران موافقت نمیکردند. مقابل آپارتمان کوچک من که در طبقهی چهارم بود، در فاصلهی نسبتن دوری، زن و مرد جوانی زندگی میکردند. آشپزخانهی آنها از پنجرهی اتاق من پیدا بود و پردهی آشپزخانه آنان نیز همیشه باز بود. بعد از چندی متوجه شدم که بعضی اوقات پردهی آشپزخانهی همسایه کشیده میشود. و این داستان مربوط به روزهائی می شد که علیمحمد میهمان من بود. موضوع را با او در میان گذاشتم و پرسیدم که آیا او خانهی مقابل را دید میزند؟ خندید و گفت آره و با دوربین.
بعدها او قاضی دادگستری شد. پس از انقلاب پاکسازیاش کردند. چرا؟ نمیدانم. فکر نمیکنم به گروه یا دستهئی وابسته بود و فساد مالی هم مطمئنم نداشت. شاید همان کله شقیاش کار دستاش داده بود. با کمال مردانهگی اتومبیلی خرید و مسافرکش شد، بین همدان و کرمانشاه که داماد کرمانشاهی شده بود. بعدها بکار باز خواندناش. بیگناهیاش ثابت شده بود. ولی حیف که زنده نماند. سکته کارش را ساخت.
چهارشنبه هفتم دي ماه 1384 ساعت 12:30
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟