همیشه در ادبیات فارسی، از بهترینهای کلاس بودم مگر در درس انشاء. نوشتن برایم عذابی الیم بود. نمیدانستم از کجا شروع کنم و به کجا ختم. زنده یاد حسین شیخ، دبیر ادبیاتمان از این مسئله سخت دلخور بود ولی هرگز راه چارهئی جلوی پای من نمیگذاشت، شاید هم خود نمیدانست. ساعت انشاء برایم سخت کسل کنندهترین ساعات بود. بخصوص اگر چند هفتهئی به خواندن انشاء دعوت نشده بودم. کلام شیخ همیشه این بود:
مختصر و نا مفید! به تمرگ!
کسی از گفتههای آقای شیخ دلخور نمیشد. علیرغم هیکل درشت و صورت آبله رویش، قلبی مهربان داشت. سختگیر میکرد ولی نهایت نمرهی قبولی روی شاخش بود. او با من میانهی خوبی داشت بخصوص که در درس عربی رقیبی نداشتم. اما اگر در انشاء، دوازده، سیزدهئی میگرفتم کلاهم را به آسمان میانداختم. و نیک میدانستم که استحقاق نمرهئی را که گرفته بودم، نداشتم.
سه نفری بودند که معمولن نوشتههایشان، شنیدنی و خوشآیند بود. اردشیر مبین که نابغهئی بود. فریدون اسماعیلزاده و محمد حسین قدیری نراقی.
قدیری را از کلاس اول دبستان میشناختم که هم همکلاسی بودیم و بچه محل.دوستی ما قدیم بود. اسماعیلزاده و مبین تازه با من همکلاس شدهبودند. نوشتههای قدیری طور دیگری بود و زمانی که انشایش را میخواند هم دبیرمان تاییدش میکرد و هم، همکلاسیها.
روزی که انشای بسیار بدی نوشته بودم، زنده یاد شیخ طبق معمول کلی دل خور شده بود، از حسین دلیل خوب انشاء نوشتناش را جویای شدم. او گفت:
من زیاد کتاب میخوانم . آدم تا کتاب نخواند، نوشتن یاد نمیگیرد.
اما در خانهی ما کتاب خواندن ممنوع بود. پدر معتقد بود که خواندن کتاب موجب گمراهی دینی میشود. کتابهای معدود او هم علاوه بر سه چهار جلد قرآن، عبارت بودند از زادالمعاد و رسالهی آقای بروجرودی و چند رسالهی دیگر متعلق به مجتهدین جامعالشرایط پیشین که پدر در زمان حیاتشان از آنان تقلید کرده بود. علاوه براینها، کتاب ذکر مصیبتی بود که اسم «پروین» روی آن نوشته بود و یادم هست پدر با چه شادی و شعفی آن را به خانه آورد، زیر کرسی نشست و شروع به خواندن مصیبتی کرد و اشک همه را بدرآورد. کتابچهی دیگری هم بود بنام » آق والدین» که مادر هر از گاهی از توی مجری بیروناش میآورد، با وحشت به عکسهای آن نگاهی میانداخت و جدش را به وساطت میگرفت تا از او نزد خدا وساطتت کنند که او دچار چنان سرنوشتی نشود. مادر سواد نداشت. گاهی خواهرانم داستان وحشتناک پسری را که بدلیل نافرمانی از پدر و مادر، دچار عذابی همیشهگی شده بود، برای من میخواندند. من از دیدن عکسهای کتاب و شعلهی آتشی که از قبر آن بینوا بر میخاست، دچار وحشت میشدم. دلم برای آن جوان نا اهل میسوخت و از خدا میخواستم که مرا به چنان سرنوشتی دوچار نکند.
اما کتاب دیگری هم بود با محتوای دیگری که خواندن مطالبش لذتبخش بود، شعری داشت زیر عنوان
«میبود خری که دم نبودش». نقاشی هم داشت. داستان خری را که دنبال دم گمشدهاش، سر از کشتزاری به درآورده بود، نشان میداد. صاحب بیمروت کشتزار، از این که خر نفهم مزرعهاش را لگدمال کرده بود، عصبانی شده بود و گوش الاغ را نیز بریده بود. برای خر بیچاره دلم میسوخت و از عمل کشاورز عصبانی میشدم. اما باز دوست داشتم دوباره داستان را بخوانم.
این کتاب فارسی کلاس پنجم دبستان بود و متعلق به تقی عموزادهام. پدر آن را برای تدریس خواهرانم، به عاریه گرفته بود.
اما حسین از کتابهای دیگری سخن گفت. کتاب داستان که سرنوشت مردم و زندهگی انسانها را شرح میداد یا کتابهای پلیسی که خواندنشان هیجانانگیز بود. قرار شد مجلهئی برایم بیاورد که کتابی را هر هفته به صورت سریال در پاورقیاش منتشر میکرد. البته من نه سریال میدانستم چیست و نه پاورقی.
فردایش مجلهی سپید و سیاه را برای من آورد. از دیدن مجلهی آن متعجب شدم. من مجلهی سفید و سیاه را دوست نداشتم. چرا که پس از پیروزی کودتای ۲۸ مرداد، آن مجله نیمهی صورت مصدق را سیاه و نیمهی دیگرش را سپید چاپ کرده بود و این شعر را زیر چهرهی مصدق محبوب من نوشته بود٫
فواره چون بلند شود، سرنگون شود.
همین دلیل کافی بود که من آن مجله را برای همیشه تحریم کنم.
حسین گفت:
تو با بخشهای دیگر آن کارت نباشد. همین قسمت را بخوان. » گنجهای کنت مونت کریستو، نوشتهی آلکساندر دوما. تمام که شد، بگو تا شمارهی بعدی را برایت بیاورم. ولی مواظب باش مجله خراب نشود. این مجلهها مال علی است و او آنها را جمع میکند.
مجله را به خانه بردم و خواندن را آغاز کردم، دور از چشم پدر. دیگران مهم نبودند و هوای برادر کوچکشان را داشتند.
مجلههای کهنه یکی پس از دیگری خوانده شد. نوبت به مجلههای تازه رسید. حالا دیگر باید منتظر میماندم، هم منتظر چهارشنبه، روز انتشار مجله و منتظر علی که مجله را بخواند و حسین نیز تا نوبت به من برسد.
گنجهای کنت مونت کریستو تمام شد. داستان بعدی » مردی که همیشه میخندید» بود.
در این میان یکی دوباری پدر مچم را گرفت، سوالی کرد و تدکری داد که بهتر نیست بجای اینها، درسهایت را بخوانی؟ نه تهدیدی، نه تکفیری.
پینوشت
سالهاست محمد حسین قدیری نراقی را ندیدهام. آخرین دیدارمان شاید ۴۰ سال پیش بود و شاید هم پیشتر، آن روز که نیروهای ویژهی ارتش به دانشگاه هجوم بردند، دانشجویان زدند، وسایل آزمایشگاهها را خرد کردند و…
او را هم زده بودند و انداخته بودندش در توی حوض آب وسط دانشگاه تهران که به هوش بیاید، چه سالی بود؟ یادم نیست. و او از ماجرا برای ما میگفت، برای فریدون و من.
گهگاه که فریدون را میدیدم، خبری نیز از حسین بمن میداد. او گفت که حسین در یکی از دانشگاههای آمریکا استاد روانشناسی است. فریدون را سرطان برد . او تنها رابطهی من و حسین بود. او که مرا با دنیای کتاب آشنا کرد و فریدون نیز که پا به پا مرا هل داد در دنیای کتاب.
یادشان به خیر!
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟