رژیم شاهنشاهی آخرین نفسهای خود را کشید و سقوط کرد. مغرب بود، سرشار از خوشحالی به خانه یرگشتیم، من و همسرم. ماشین را توی گاراژ پارک کردم. در گاراژ را میبستم که صدای «الله و اکبر» همسایه، فضای همیشه ساکت منطقهمان را برهم زد. همسرم با تعجب پرسید فلانی است که اذان میگوید؟ حدساش درست بود. خندهمان گرفت!
تا آنروز هیچ صدای مخالفی از محل ما به نفع انقلاب برنخاسته بود. جز واقواق مداوم هاپو، سگمان در نیمهشیی، سه/ چهار ماهی پیش، مرا به بیرون کشانیده بود. هاپو، روی پاهایش، به سمت کوچه، مقابل در باغ ایستاده بود. به سرعت به طرف من آمد، دوباره به سوی دروازهی باغ برگشت. حیوان خبر از خطری میداد. در را باز کردم. حیوان به سرعت توی کوچهی مقابل رفت و بازگشت. دنبالش کردم. بوی دود میآمد. وسطهای کوچه، شعلهی آتش از گاراژی بیرون میزد، همسایهها نیز جمع شدند. صاحب خانه، که ته ریشی داشت و عبائی بدوش، با حالتی مضطرب پیدایاش شد. به انقلابیون بد و بیراه میگفت. مدعی بود که مشغول خواندن دعای ندبه بوده است که خبر به آتش کشیده شدن اتومبیلاش را به او داده اند.
او کارمند شرکت نفت بود. همسایهها گفتند که از مخالفین اعتصاب کارگران شرکت نفت است و کارگران اعتصابی از او متنفر.
آبها از آسیاب افتاد، امام برگشت، شاه فراری شد و همسایهی بغلی ما نیز اذانگو. صدای اذان برای سگ ما «آشیل» نیز نا آشنا بود. از اینرو هر با بانگ اللهاکبر همسایه، واق سگ را سبب میشد. تلاش من برای ساکت آن بیفایده بود. بردماش داخل گاراژ و در را بستم، بیتاثیر بود. تداوم واقواق سگ موجب خندهی موذن شد، دست از اذان گفتن برداشت. با خنده از پشت شمشادها صدایش آمد که می گفت:
آقای افراسیابی گویا آشیل هم ضد انقلاب است.
همسایهمان مردمانی شرافتمند و مهربان بودند. مسلمانانی سنتی که مراسم عبادی خویش روزانه بجا میآوردند. همآهنگ روز بودند. پدر خانواده، با تلاشی چند ساله، از کارگری به کارمندی شرکت نفت رسیده بود و زندهگی مرفهی داشت. در تمام دوران اعصاب و راهپیمائیها، خانه نشین بودند و مواظب که مبادا فرزندانشان درگیر کارهای انقلابی شوند. دل خوشی نیز از حکومت نداشتند.
آن شب نیز چون معمول شبهای پیش، جلو باغ جمع شدیم. پسر فقیر ده / دوازده سالهئی از دور پیدایش شد. توی عوالم خود بود. گاهی دستش را هوا میکرد و الله و اکبری میگفت. چشمش که به جمع ما افتاد جریترشد. شعارش را محکمتر گفت. سگ لعنتی مثل برق خود را به او را رساند و نقش زمینش کرد و بالای سرش ایستاد.
خوشبختانه به پسرک صدمهئی نرسید. با مهربانی ازو پوزش خواستم. پسرک رنگ به رویش نبود. دو سه جوانی که مامور حفاظت از ساختمان تلویزیون آبادان شده بودند، به ما ملحق شدند.
همسایه گفت:
آقای افراسیابی نگفتم که سگت ضد انقلاب است!
جوانهای کمیتهای گفتند:
آشیل، شبها همیشه کمک ما بوده است. ما با بودن آن خیالمان راحت بود که غافلگیر ماموران شاه نخواهیم شد.
چندی گذشت، یادم نیست چه مدت. روزی همسایه پرسید:
شما کتاب حلیة المتقین راخواندهاید؟
گفتم:
بله. میشناسمش. تورقی کردهامش، در زمان جوانی.
همسایه ادامه داد که در یکی از خطبهی نماز جمعه شنیدم آقای خامنهای توصیه میکرد تا کتاب در دانشگاهها تدریس کنند. من هم رفتم و کتاب را خریدم. ترا بخدا شما بفرمائید این کتاب چه دارد که باید در دانشگاههای ما تدریس شود؟ در جائی نوشته است که در خروس هفت صفت هست که از صفات حضرت محمد پیامبر اسلام است. من فکر میکنم این گونه تشبیهات توهین به پیامبر ما باشد، شما در این باره چهمیگوئید؟
گفتم:
کاش این سوال را از خطیب نماز جمعه میکردی، نه از من!
پینوشت
۱- هاپو را دزدیند، دوستی که منتقل تهران شده بود آشیل را بمن داد که از نوع ژرمن شپارد بود. او نگهبان محل شد. جنگ که شد، او هم دچار مکافات جنگ شد، چون خودم بیخانه و کاشانه، هر ازگاهی پیش کسی بود. بیشتر نزد نگهبانان ایستگاه تلویزیون در بواردهی جنوبی.
۲- چندی پیش تلفنی به همسایهی خوبمان که ساکن شیراز شده است زدم. شوربختانه خانماش اطلاع داد که آقای صحرائیان مهربان در پنجسال پیش اتومبیلی باو زده و جانش را گرفته است. یاددش گرامی باد! ۲۰۲۰/۱۰/۲۹
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟