بخش فین بندر عباس که در پشت کوه؛ ِگنو؛ واقع شدهاست، تنها بخش استان ساحلی است که به دریا راهی ندارد. در آن زمان ۱۳۳۹ شمسی ، راهأش خاکی بود. بخشدارش مرد جوانی بود از مردم آذربایجان. اسمأش فراموشأم شده است. مرد خون گرمی بود و از میان بخشداران منطقه با گروه ما «صفرکیلومتریها» که برای گذران دوران استخدامی آزمایشی بخشداری، به بندرعباس اعزام شده بودیم، رابطهی خوبی داشت. هروقت به شهر میآمد، سری بما میزد. تابستان بود و فصل مرخصی. میگفت دو سه سالی است که به مرخصی نرفته است. از من خواست که در نبود او، سرپرستی بخشداریأش را بپذیرم. موضوع را با استاندار؛ پیروز؛ درمیان گذاشت و حکم سرپرستی را برای من گرفت. با خوشحالی زائدالوصفی، خودش حکم را آورد و با هم راهی فین شدیم.
ساختمان بخشداری بد جوری توی ذوقام زد. خانهئی بود با همان سبک و سیاق خانههای روستائی، گرد و خاک گرفته و در کنارهی ده. تنها مشخصهأش تابلوئی بود که از دور داد میزد که نشستگاه بخشدار است. پلهئی پرمرغی و پیچ درپیچ ترا به طبقهی دوم میبرد. در طبقهی بالا، دوـ سه اتاقی بود که هم منزل بخشدار بود و هم محل کارأش. پشت ساختمان تا چشمأت کار میکرد نخل بود و نخل.
اول اتاق کارش را بمن نشان داد و به طنز گفت که اینجا محل حکمرانی من است، نامهها را، درپشت میزم باز میکنم، میخوانم، دستور لازم را زیر نامه مینویسم. ولی چون متصدی دفتری ندارم،( دو پست متصدی دفتری و متصدی بخشداری در چارت بخشداری در نظر گرفته شده بود) خودم به آن اتاق تاریک پهلوئی میروم، نامهها را توی دفتر اندیکاتور، ثبت میکنم، برمیگردم پشت میز کارم، جوابیهئی مینویسم و یا اگر اقدام دیگری دارد، شخصن انجاماش میدهم و به دست قنبری؛ مستخدم بخشداری؛ میسپارم تا ماشینأش کند. آخر کار ماشینکردن نامهها به عهدهی اوست.
سر و کلهی قنبری پیدا شد. بخشدار مرا به او معرفی کرد و با شادیئی عجیبی اضافه کرد که اینبار توانسته است جانشینی مطابق میلاش تعیین کند که کارهایأش را خراب نکند.
عصر به بندر عباس برگشتیم. دوستانی که هنوز پستی نگرفته بودند با ذوق وشوق از وضع بخش و بخشداری جویا شدند که بازگوئی دیدههای من آب سردی بر آتش آنان ریخت.
روز موعود فرارسید. بخشدار به شهر آمد. کلید جیپ بخشداری را بمن داد و هزار توصیه که از چیپأش سخت مواظبت کنم که از جیپ خود، کلی هزینهأش کرده بود و سفارش که مواظب سلامت خودم نیز باشم که جاده بس خطرناک بود.
کار بخشداریآم عملن شروع شد. برای ماشین کردن نامهئی راهی اتاق قنبری شدم. سطل زباله پر بود از نامههای نیمه ماشین شد که بعلت اشتباهات غیرقابل تصحیح، قنبری راهی سطل زباله کرده بود. قنبری مشغول نظافت بود و گرد و خاکی جانانهئی راه انداخته بود. به اتاقی که من مشغول تایپ کردن بودم، آمد و سطل کاغذهای باطله را برداشت و از روی بالکن، راهی باغ پشتی کرد.
اعتراض من بلند شد که فلانی تمیز نگاهداشتن شهر وظیفهی ماست و تو آشغالهای بخشداری را توی باغ مردم میریزی! قنبری گفت:
گاوها همهی کاغذها را میخورند.
از جواب او داشتم شاخ در میآوردم. برایم باور کردنی نبود که گاوها کاغذ باطله بخورند. لحظهئی نگذشت که قنبری آمد و از من خواست که همراه او به بالکن بروم.
درست میگفت. گاوهای بیچاره با ولع خاصی مشغول به خوردن کاغدهای شیروخورشید دار بخشداری بودند. در ظرف چند ثانیه اثری از آن همه کاغذ باقی نماند.
وظیفهی آشپزی به عهدهی قنبری بود. در آنجا آنچه فراوان بود خرما و بادنجان. سبزیهای محلی هم بود. بادنجان مادهی غذای روزانهی ما بود. شاید روزانه یک رأسی بز کشته میشد. نه برقی بود و نه آب لوله کشی و نه حمامی. چهل کیلومتری جادهئی پر پیچ و خم، تا بندر عباس و پنهان در پشت کوه گنه.
حمام ده چشمهئی بود که از دل کوه در میانهی غاری میجوشید. زمستانها آبش گرم بود و تابستانها خنک بدلیل تغییر گرمای هوا. والا که درجهی گرمای آب ثابت است. این چشمه روزها حمام زنانه بود و شبها حمام مردانه. و آب آشامیدنی مردم نیز از آب چشمه تامین میشد.
مصاحبی هم نبود، دکتر بخش سخت گرفتار بیمارانش بود. در میان مردم محبوبیتی داشت و آنقدر قاطی مردم شده که حتا ماشینداران برای رفع نقص ماشینهایشان نیز به او مراجعه میکردند. نمایندهی فرهنگ هم بود ولی بدلیل تعطیلات فصل تابستان، هر از گاهی سری به بخش میزد. رئیس پاسگاه استواری بود و مصاحب خوبی نبود، با بخشدار دعوای قدرتشان بود. و این قضیه همهگانی بود که طبق قانون بخشدار ریاست کلیهی ادارات موجود در بخش را داشت ولی ژاندارمری نمایندهی قدرت شاهنشاهی بود با تفنگش و بی اعتنا به بخشدار.
چند هفتهئی در فین بودم که یکی از کارمندان استانداری با حکم سرپرستی بخشداری، سر رسید. همان شد که بخشدار از شدنأش، واهمه دآشت.
داستان ازین قرار بود که هیات دولت از سالها پیش تصمیم گرفته بود، بخشداران لیسانسیه باشند. و ما دورهی هفتم بخشداران لیسانسیه بودیم. کادر قدیمی غالبن افرادی بودند فاقد تحصیلات دبیرستانی و بیشتر از مردم بومی. در دستهبندیهای محلی، همیشه جانبدار بودند. دولت به خیال خویش میخواست با ورود جوانان تحصیل کرده در کادر وزارت کشور، خون تازهئی به کالبد بیمار استانداریها تزریق کند. در این میانه درگیری شدیدی بین کارمندان قدیمی که مقام اداری دهنپرکن بخشداری را از داده بودند و از درآمد جانبی آن محروم شده بودند، پیش آمده بود. تحصیل کردهها هم غالبن فاقد تجربهی کا ر ادرای بودند و گزک به دست قدیمیها میدادند. خلاصه این که آب بخشداران تحصیل کرده و کارمندان قدیمی فرمانداری، توی یک جوی نمیرفت. کارکنان قدیمی مصداق مارخورده و افعی شده، بودند و جوانان تازهکار به سالیان کار نیاز داشتند تا بتوانند از عهدهی آنان برآیند.
یادم نیست چند وقتی من آنجا ماندم. ولی زیاد طول نکشید. با حکم استاندار، سرپرستی بخش خورموج بوشهر را که به من محول شد.
در حکم آمده بود «لازم است هر چه زودتر به محل خدمت جدیدتان مراجعه و مقدمات انتخابات شورای شهر و شهرستان را فراهم کنید».
آن روزها استانداری جزایر و بنادر خلیج فارس مشتمل بود از شهرستانهای برازجان، بوشهر، بندرلنگه، بندرعباس و میناب. استاندار دو معاون داشت که یکی فرماندار بندرعباس بود و دیگری فرماندار بوشهر. راه ساحلی بوشهر ـ بندرعباس عملن قابل استفاده نبود و هیچ وسیلهی نقلیهی عمومی بین این دو بندر وجود نداشت. برای رفتن به بوشهر باید راهی شیراز میشدی و از آن جا به بوشهر میرفتی که حداقل دو ـ سه روزی راه بود اگر با اتوبوس حرکت میکردی.
معاون استاندار که فرماندار بندرعباس هم بود، تبریزی بود. میگفتند در طی سه سالی که فرماندار آنجا بوده است، پا از بندر بیرون نگذاشتهاست و حتا تا میناب هم نرفته است. او مرا خواست و ضمن ابلاغ حکم، گفت که آقای استاندار دستور دادهاند که»حتمن فردا باید در محل خدمتت حاضر باشی».
گفتم:
چنین امکانی نیست. زیرا هواپیما فقط پنجشنیهها پرواز دارد و وسیلهی زمینیئی نیز نیست.
مردک اصرار داشت که فرماندار بوشهر برای شرکت در جلسات ماهانه، صبح زود با لندرور خودش از بوشهر حرکت میکند و ساعت ده سرجلسه حاضر است. گفتم:
فاصلهی بین این دو بندر بیش از هشتصد کیلومتر است و این که شما میفرمائید عملی انجام شدنی نیست. اما او مگر دستبردار بود واصرار که دستور اکید استاندار است و تو باید فردا آنجا باشی.
گفتم باشد. رفتم پیش رئیس دفتر استاندار و اجازهی ملاقات خواستم. زمانی که دلیل ملاقات که برای او بیان کردم، خندهاش گرفت و گفت این بابا حتا تا میناب هم نرفته است. سرحدی است و میترسد گرما به او صدمهئی بزند. با هم نزد فرماندار رفتیم. به فرماندار گفت:
تنها راهی که بشود آقای بخشدار در حد اقل مدت به بوشهر برسند، هواپیماست. آن هم نه فردا. و سرویس اتوبوس مسافربرئی نیز بین بندرعباس و بوشهر وجود ندارد.
بلیط هواپیمای من صادر شد و راهی بوشهر شدم. ولی زمانی که هواپیمایی حامل من در شیراز به زمین نشست، هواپیمای بوشهر دوساعتی بود که شیراز را به سوی بوشهر ترک کردهبود. من مجبور شدم دو روزی در شیراز بمانم تا هواپیمای بعدی برسد.
فرماندار بوشهر
دو روزی بعد به فرمانداری بوشهر مراجعه کردم. مستخدم جلوی اتاق فرماندار ورودم را به اطلاع فرماندار رسانید.
پینوشت
عکسی گرفته بودم از چشمهئی که حمام ده نیز بود/ هست شاید هم، ولی هر چه گشتم نیافتمش و دیر وقت بود و من نیز سخت خسته. حتمن پیدایش خواهم کرد و به معرض نمایش خواهمش گذاشت.
+ نوشته شده توسط محمد افراسیابی در چهارشنبه بيست و دوم شهريور 1385 و ساعت 0:51
GetBC(10);
19 نظر
[…] را میکشید تا ما را به مرکز بخشداری فین، همان جایی که من زمانی کوتاه بخشدارش بودم، […]