عجب خبر بدی بود!
به محض باز کردن درآپارتمان، همسرم گفت:
دوستت مرد!پرسیدم:
کدام دوست؟
جوابش ویگن بود. میانهی من و ویگن هرگز رابطهی دوستی وجود نداشته است. او را بسیار دوست میداشتم، هم خواندنش را و هم منشاش را. شنیدن خبر، مرا به دورها برد، به دوران جوانیام. رفته بودیم آبادان با حسین باختری. میهمان برادرش؛ منصور اردلان؛ بودیم که مهندس شرکت نفت بود. روز و روزگار خوبی داشت و همسری مهربان و زیبا با پسر و دختری و در بواردهی جنوبی ساکن بودند. اولین بارم بود که آبادان را میدیدم. روزی منصور به خانه آمد و گفت:
از اهواز تلفن کردهاند که ویگن شب جمعه در باشگاه قایقرانان اهواز کنسرت دارد. همه میهمان مناید. راهی اهواز شدیم. باشگاه غلغله بود از مردم. شمار همدانی ها هم بسیار. دورهم جمع شده بودیم. من، حسین وهوشنگ برادر خانم منصور که اهوازی بود. از موسیقی سررشتهئی داشت و بلد ما هم بود. بزرگترها را به حال خویش وا نهادیم وبه خویش پرداختیم. ویگن چند ترانه خواند یادم نیست. خسته شده بود، مردم دست بردار نبودند. مرتب کف میزدند، او باز میگشت و دوباره میخواند. چند بار بروی صحنه بازگشت، یادم نیست. آخرین بار که برگشت گفت:
خستهاست،عذرخواست و اجازه رفتن گرفت. من کـه سرم گرم شده بود، جلو رفتم و گفتم:
همدانیها با معرفتاند. به خاطر همشهریات به خوان.
او گفت:
چشم! برای تو همشهری جوانم میخوانم. این اولین و آخرین دیدارمن بود با او. به عقبتر بر میگردم، به آن وقتها که تازه او را کشف کرده بودم. به روزهائی که اگر ۳۵ ریالی اضافه در جیبم می یافتم، یکراست به فروشگاه صابری میرفتم و صفحهئی از ویگن میخریدم. به یاد محمدعلی منوریان میافتم که او هم عاشق صدای ویگن بود. راستی او چه شد. اوه… سالهاست که از او خبری ندارم. معلم بود و بچه محل و جند سالی بزرگتر. هر وقت آهنگ ویگن جدیدی ر ا اجرا میکرد، حتمن به من خبرش را میداد.به خودم باز میگردم. جلوی کامپیوترم مینشینم. تلاش بیفایده ایاست. پیش چشم پزشگ بودهام. قطرهی آتروپین کار خودش را کرده است. همه چیز را تیره و تار میبینم. نوشتن امکان ندارد.
ویگن میخواند و من روی تخوابم دراز کشیدهام. با نغمههای کاروان از ره رسیده ساربانآزرده دل، از دیدناش دروازه و دروازه بان دل داده، در، شب سفر خیال ره، که، تاسحرو احساس میکنم که این منم که از او جدا میشوم. چشم ْهای من است که به دنبال او تا آن سر دریاها دوان است. و به این میاندیشم که سلطان جاز ایران، پس از این همه سال خواندن، اندوختهئی نداشت که هزینهی بیماریاش کند. گر چه دوستاراناش همتی کردند و بیاریاش شتافتد.
او ادامه می دهددر این سفر بهر کجا سفر نمود دو چشم او به روزن کجاوه بود دو چشمان ویگن نیز هیمشه به یاد وطنش بود. بیاد اجرای کنسرتش می افتم در شهر» هوفش » سوئد، در اوخردههی ۷۰ میلادی، که به بمحض ظاهرشدناش بهروی صحنه، پرسیده بود:
کسی از همشهری های من نیز بین شما هست؟
زیبادخترم گفته بود:
بله! پدر من همدانی است و شما را هم بسیار دوست میدارد. کند دل، ای خدا خدا! که چون شوم ازو جدا؟فردا جدائی میرسد آخر به پیایان این سفرآن مه ندارد بعد ازین با ساربان کاری دگر! ویگن دیروز به سفر خویش یایان داد. او هم رفت و دیگر برای ما نخواهد خواند. اما ما چی؟ نسلی که با صدای آسمانی او از خواب بر میخاست و با ترانهئی از او به خواب میرفت.
به خواب ای دختر نازم! به روی سینهی بازم
و این سؤال آزارم میدهد.
آیا مائیم که به او مدیونیم؟و بیاد گفتهی استاد بزرگوار فردوسی توسی میافتم که فرمو :
تفو بر تو، ای چرخ گردون، تفو!
به محض باز کردن درآپارتمان، همسرم گفت:
دوستت مرد!پرسیدم:
کدام دوست؟
جوابش ویگن بود. میانهی من و ویگن هرگز رابطهی دوستی وجود نداشته است. او را بسیار دوست میداشتم، هم خواندنش را و هم منشاش را. شنیدن خبر، مرا به دورها برد، به دوران جوانیام. رفته بودیم آبادان با حسین باختری. میهمان برادرش؛ منصور اردلان؛ بودیم که مهندس شرکت نفت بود. روز و روزگار خوبی داشت و همسری مهربان و زیبا با پسر و دختری و در بواردهی جنوبی ساکن بودند. اولین بارم بود که آبادان را میدیدم. روزی منصور به خانه آمد و گفت:
از اهواز تلفن کردهاند که ویگن شب جمعه در باشگاه قایقرانان اهواز کنسرت دارد. همه میهمان مناید. راهی اهواز شدیم. باشگاه غلغله بود از مردم. شمار همدانی ها هم بسیار. دورهم جمع شده بودیم. من، حسین وهوشنگ برادر خانم منصور که اهوازی بود. از موسیقی سررشتهئی داشت و بلد ما هم بود. بزرگترها را به حال خویش وا نهادیم وبه خویش پرداختیم. ویگن چند ترانه خواند یادم نیست. خسته شده بود، مردم دست بردار نبودند. مرتب کف میزدند، او باز میگشت و دوباره میخواند. چند بار بروی صحنه بازگشت، یادم نیست. آخرین بار که برگشت گفت:
خستهاست،عذرخواست و اجازه رفتن گرفت. من کـه سرم گرم شده بود، جلو رفتم و گفتم:
همدانیها با معرفتاند. به خاطر همشهریات به خوان.
او گفت:
چشم! برای تو همشهری جوانم میخوانم. این اولین و آخرین دیدارمن بود با او. به عقبتر بر میگردم، به آن وقتها که تازه او را کشف کرده بودم. به روزهائی که اگر ۳۵ ریالی اضافه در جیبم می یافتم، یکراست به فروشگاه صابری میرفتم و صفحهئی از ویگن میخریدم. به یاد محمدعلی منوریان میافتم که او هم عاشق صدای ویگن بود. راستی او چه شد. اوه… سالهاست که از او خبری ندارم. معلم بود و بچه محل و جند سالی بزرگتر. هر وقت آهنگ ویگن جدیدی ر ا اجرا میکرد، حتمن به من خبرش را میداد.به خودم باز میگردم. جلوی کامپیوترم مینشینم. تلاش بیفایده ایاست. پیش چشم پزشگ بودهام. قطرهی آتروپین کار خودش را کرده است. همه چیز را تیره و تار میبینم. نوشتن امکان ندارد.
ویگن میخواند و من روی تخوابم دراز کشیدهام. با نغمههای کاروان از ره رسیده ساربانآزرده دل، از دیدناش دروازه و دروازه بان دل داده، در، شب سفر خیال ره، که، تاسحرو احساس میکنم که این منم که از او جدا میشوم. چشم ْهای من است که به دنبال او تا آن سر دریاها دوان است. و به این میاندیشم که سلطان جاز ایران، پس از این همه سال خواندن، اندوختهئی نداشت که هزینهی بیماریاش کند. گر چه دوستاراناش همتی کردند و بیاریاش شتافتد.
او ادامه می دهددر این سفر بهر کجا سفر نمود دو چشم او به روزن کجاوه بود دو چشمان ویگن نیز هیمشه به یاد وطنش بود. بیاد اجرای کنسرتش می افتم در شهر» هوفش » سوئد، در اوخردههی ۷۰ میلادی، که به بمحض ظاهرشدناش بهروی صحنه، پرسیده بود:
کسی از همشهری های من نیز بین شما هست؟
زیبادخترم گفته بود:
بله! پدر من همدانی است و شما را هم بسیار دوست میدارد. کند دل، ای خدا خدا! که چون شوم ازو جدا؟فردا جدائی میرسد آخر به پیایان این سفرآن مه ندارد بعد ازین با ساربان کاری دگر! ویگن دیروز به سفر خویش یایان داد. او هم رفت و دیگر برای ما نخواهد خواند. اما ما چی؟ نسلی که با صدای آسمانی او از خواب بر میخاست و با ترانهئی از او به خواب میرفت.
به خواب ای دختر نازم! به روی سینهی بازم
و این سؤال آزارم میدهد.
آیا مائیم که به او مدیونیم؟و بیاد گفتهی استاد بزرگوار فردوسی توسی میافتم که فرمو :
تفو بر تو، ای چرخ گردون، تفو!
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟