وارد خانه شدیم. خانهی بسیار بزرگ، سبز و خرمی بود. گلهای کاغذی رنگارنگ روی دیوار ساخته شده از سنگ دریا، خودنمایی میکردند. باغچه پر از بوتههای گل شاه پسند بود. فرماندار برایم گفت که «اینجا منزل کنسول دولت فخیمهی انگلیس بوده است».
اتاقهای فراوانی در دو سمت حیاط با پنجرههایی از شیشههای رنگین، زیبائی خاصی به حیاط داده بود. از پلهها بالا رفته وارد اتاق پذیرائی شدیم. کولرهای گازی روشن بود و داخل اتاقها خنک. خانم فرماندار پیش آمد و با لهجهی ارمنی خوش آمدی گفت.
میز ناهار آماده بود. ماهی و میگو و برنج.
ناهار را خوردیم. فرماندار مرا برای استراحت به اتاقی راهنمائی کرد و اضافه نمود که ساعت چهار بعد از ظهر باید در جلسهی شورای شهر شرکت کند و از من خواست که راحت باشم و احساس غریبی نکنم.
هوای خنک اتاق و خستهگی راه مرا به خوابی عمیق برد. بیدار که شدم حدود شش بعد از ظهر بود. خدمتکار خانه بساط چای را فراهم کرده بود. چای را در خدمت خانم نقابت خوردم و اجازهی مرخصی خواستم.
بیرون از خانه شرجی بود. نه جائی را میشناختم و نه کسی را. سالیانی پیش، شکرالله صدیقی درکازرون برایم از سینما فانوس گفته بود و مناظر دلنشین عصرهای کنارهی خلیج فارس.
به جستجوی سینما رفتم. غروب خورشید همیشه برای من دیدنی بوده است. درکنارهی خلیج، رستورانها و بارها خودنمائی میکردند. اینجا و آنجا، مردمانی نشسته بودند، لبی تر میکردند، پکی به سیگارشان میزدند، خندهای سر میدادند. تنهائی را با تمام وجودم احساس کردم . روی یکی از صندلیبارهای ساحلی جا گرفتم، سیگاری گیراندم که صدای عباسزاده، رانندهی فرماندار تنهائیام را برهم زد:
کجائی آقای بخشدار؟ تمام کافهها و رستورانهای شهر را گشتهام. آقای فرماندار دستور داده تا ترا پیدا نکنم حق خانه را رفتن ندارم.
بریم عامو، بریم! هم آقای فرماندار منتظرند و هم زن و بچهی من.
سوار لندور شدیم و راهی خانهی فرماندار. فرماندار توی ایوان خانه، لیوانی مشروب در دست، انتظار مرا میکشید. با دیدن من سروصدایش بلند شد که:
پسر! من که گفتم بعد از جلسه برمیگردم. تو که اینجا دوست و آشنائی نداری. ما هم تنهائیم. بیا! چی دوست داری؟ ویسکی؟
عباس زاده، وسائل مرا، قبلن بدستور فرمانداز از هتل گرفته بود و با هتل مفاصا حساب کرده بود.
نشیتیم. لیوانش را بالا برد و شعری از حافظ خواند. پرسید:
با شعر و شاعری باید آشنا باشی، مگرنه؟ حافظ را میشناسی؟ اشعارش را خواندهای؟
گفتم بله، در حد فال و تفال.
آره، همهی ما برای وصل یار، در نبود امکانات به حافظ متوسل میشویم و خندهای کرد و لیوانش را بالا برد.
تا پاسی از شب نشستیم و از همهجا صحبت کردیم. او از تجربههای کاریاش گفت و من از ایران گردیم. شب را در خانهی فرماندار سپری کردم. صبحانه را سه نفری خوردیم و راهی فرمانداری شدیم. با هم به دفتر کارش رفتیم. زنگی زد و از کسی سوال کرد که آیا به صالحیان خبر دادهاید که بیاید و بخشدارش به برد؟
جواب مثب بود. او مشغول بکارش شد و من به دیدن معاون فرمانداری رفتم که از بخشداران لیسانسهی دورهی اول بود و اهل شیراز.
عباس زاده، داستان پذیرایی فرماندار را از من برای همهی همکاران تعریف کرده بود. معاون فرماندار گفت:
شنیدهام که میهمان فرماندار بودهاید، از قبل یکدیگر را میشناختید؟ گفتم:
ولی شانس با من یار بوده است. چون دو روزی در راه بودم و سخت خسته.
علیرغم گلههای معاون از هم کارانش، سری به اتاق کارمندان فرمانداری زدم. با هم خوش و بشی کردیم که صالحیان کارمند بخشداری وارد شد. رفتاری بسیارصمیمانه داشت. با لهجهی خالص فارسیها صحبت میکرد. گفت:
آقای بخشدار بریم سلامی به آقای فرماندار بکنیم و تا گرم نشده راهی خورموج شیم که راه خیلی خرابه.
با هم به اتاق فرماندار رفتیم. فرماندار سفارش مرا به او کرد و بمن نیز گفت که مواظب صالحیان باشم، کارمند خوبی است و کارش هم خوب است. تا این لحظه او سرپرست بخشداری بوده است. با هم تحویل و تحول کنید و یک نسخه از گزارش را هم برای من بفرستید.
بلند شد، با ما دست داد و سفارش کرد که آهسته برانید که شنیدهام جاده بسیار خراب است.
چیپ بخشداری تماشائی بود. رنگ و رو رفته و فاقد در سمت چپ. داخلش پر بود از گرد و خاک. با اولین استارت روشن شد. تا دروازهی چغادک مشکلی نبود ولی به محض ورود به جادهی شوسه، از همه جایاش صدا به در آمد جز بوقاش. مصداق کامل ماشین میرزا ممدلی بود که نه بوق داشت نه صندلی.
اما صالحیان راضی بود که وسیلهی نقلیهای هست در آن دیار که آمد و رفت به بوشهر با اتوبوس، یک روز انسان را به هدر میدهد.
چاله چولهها را یا باید با سرعت بیش از ۸۰ کیلومتر میراندی، تا ضرب موجها گرفته میشد. هر لحظه خیال میکرد که ماشین بزودی از هم پاشیده خواهد شد و تو غزل خداحافظی را با زندگی خواهی خواند.
اگر هم یا سرعتی کمتر از ۴۰ کیلومتر، میراندی، اتومبیل سواریات مبدل به شترسواری میگردید و هر چه خورده بودی، بالا میآوردی.
خسته و کوفته و لهله زنان، جلوی بخشداری توقف کردیم. ساختمان قشنگی بود در مقایسه با بخشداری فین بندرعباس. همهی خانههای شهر، از سنگ و گچ ساخته شده بود. تنها ساختمان بخشداری آجری بود. تلمبهای بادی در بخش شرقیاش سر به فلک کشیده بود. با وزش باد میچرخید، آب تلخ غیر قابل آشامیدنی را به داخل استخری که میریخت.
صالحیان، از خارهای بیابان کپری ساخته بود و سقفش را با برگهای نخل پوشانیده بود. شنلگی که در روی بدنهی آن سوراخهایی ایجاد کرده را به لولهی تلمبه وصل کرده و آنرا دور تا دور کپر پیچانیده بود. باد که میوزید، آب داخل شنلنگ شده و روی خارهای دیوارهی کپر پاشیده میشد و داخل کپر را خنک می کرد.
داخل کپر پر از گرد و خاک بود.
در داخل همان کپر ناهاری درست کرد. سروان انصاری فرمانده گروهان ژاندارمری که از همدورهایهای سربازی او بود نیز بما پیوست. ناهار را خوردیم. تنمان را به آب استخر زدیم.
تفاوت خانهی بخشدار با خانهی فرماندار، همان تفاوت ماه من و ماه گردون بود.
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟