روز سیزده بود. سال ۱۳۵۲ خورشیدی. بخشدار شازند اراک بودم. میهمان داشتیم. مادر و دو خواهر کوچکتر همسرم به دیدار ما آمده بودند. پدرش نبود. چون همیشه، تعطیلات نوروز را کار میکرد برای درآمدی اضافی، از روی اجبار.
هوا خوب بود. همسرم سبزی پلو و ماهی پلوئی تهیه کرده بود. یکی از وظایف بخشدار، سرکشی به کافه رستورانهای حوزهی حفاظتی بخشداری بود. گفتم حال که من باید سری به کافه رستورانهای مسیر اراک بروجرد بزنم، چه بهتر که همه با هم باشیم و ناهار را در یکی از گردشگاههای بروجرود بخوریم.
پیکان علیهالسلام را بر چیپ بخشداری ترجیح دادیم که هم راحتتر بود و هم مشکل استفادهی غیر مجاز را نداشت. راهی بروجرد شدیم. در بین راه خبری نبود. در بروجرد در کنار جوی آبی بساط را پهن کردیم. باد بدی میوزید. آتشی افروختم برای گرم کردن غذا. ماهی جا مانده بود. سبزی پلو را خوردیم، بدون ماهی. گفتم حال که تا اینجا که آمدهایم، سری هم به خرم آباد بزنیم، که هم هوای خوشتری دارد و هم جاهای دیدنی بیشتر. دیدار خرم آباد تمام نشده بود که هوس قصر شیرین به سرم زد. مادر همسرم مخالف بود. قانعش کردیم که جوانترها با من همرای بودند.
جایمان تنگ بود. همسرم نیما را در خود داشت و زیبا را گاه بروی زانو. ساعت دو نیمه شب بود که به شاهآباد غرب(نمیدانم حالا چه نامیده میشود) رسیدیم. به هتل جلب سیاحان مراجعه کردیم. قیافهی خوابآلودهی متصدی پذیرش و جواب «پر بودن کلیهی اتاقها»ی هتل، سایهی شک و نگرانی را بر چهرهی همران نشاند.
نام و نشانی دادم و گفتم که آقای صابری تشریف ندارند؟ ایشان بارها مرا به اینجا دعوت کردهاند حالا که آمدهایم شما در بروی ما باز نمیکنید!
در بروی ما باز شد. چند لحظهئی نگذشت که آقای صابری با چشمانی خواب آلوده ولی آغوشی باز، ورود ما را خوشآمد گفت. اتاقی در اختیار ما گذاشت که گویا اتاق خودش بود. شادان اما خسته راهی تختخواب شدیم. رئیس هتل در واقع پسر یکی از دوستان بود که در شازند ریاست بانک ملی را داشت، به صبحانهی مفصلی میهمانمان کرد. پدر و مادرش هم بودند. دیدار و محبت خانوادهی صابری خستهگی از تنمان بدر کرد.
پس از صبحانه، راهی قصرشیرین شدیم. آن روزها قصر شیرین از مناطقی بود که کالاهای خارجی یافت میشد و مرکز قاچاقچیهای خردهپا بود که با هزاران زحمت، جنسی خریده و از هفتخان میگذراندنش تا به بازار تهران میرسید و سفرهی فقیرانهشان رنگی میگرفت. جالب این بود که اجناس «قاچاق» آزادانه بفروش میرسید و کسی مزاحم فروشنده نمیشد. ولی همینکه از شهر خارج میشدی، ژاندارمها زندگیت را زیر و رو میکردند، پتهی گمرکی میخواستند و مهر پاسگاه ژاندارمری محل خرید و…
و اگر نداشتی و بد شانسی بهت رو کرده بود، کارت به گمرک و دادگاه میکشید و کلی علاف میشدی.
ولی مردم بیخیال مشغول به خرید بودند.، بیتوجه به ممنوعیت کار خویش که میدانستند کارهای مملکت را حساب و کتابی نیست.
گشتی توی بازار زدیم که صدای ممدجان ســـــــــــــــــــــــلامی، مرا به طرف خود جلب کرد. محمود حیدری بود، همدورهئی و هم کارم، پس از چند سالی دوری، پشت فرمان جیپی با برچسب «استانداری ایلام».
پائین آمد، حال و احوالی کردیم. اصراری داشت که با او راهی بخشی شویم که بخشدارش بود. شاید هم دیداری با پسر عموی استاندار که میگفت از او و فرماندار ایلام جویای حالم بودهاست. ولی فرصتی نبود، باید بر میگشتیم که هیچ لباس اضافهئی بههمراه نداشتیم.
راهی کرمانشاه شدیم. سواره گشتی در شهر زدیم که عجله داشتیم پیش از آن که تاریکی حاکم بر جادهها شود، در شازند باشیم. راه هم دور بود.
مادر همسرم میگفت که تا به آشنای دیگری برنخوردهئی راه بیفتیم که سر و کلهی قطب پیدا شد. قطب آخوندی بود رانده شده از عراق. عمامهاش را زمین گذاشته بود. او هفده / هیجده سالی در نجف تحصیل فقه کرده بود. در دانشکده، دو سالی از ما عقبتر بود ولی مشکل گشای ما بود در حل مشکلات فقه اسلامی و اصول. به دلیل قبولی در دانشکدهی حقوق، کار معلمیاش را ول کرده بود. روزی از او پرسیده بودم که زندهگیش را چگونه میگذراند. و او پاسخ داده بود که «خدا سایهی دانشجویان بیسواد دورهی فوق لیسانس و دکترای دانشکدهی ادبیات را از سر من کم و کوتاه نکند».
زندگیاش را با تدریس عربی و فقه و اصول و نوشتن یا تصحیح کردن تز دانشجویان دانشکدهی ادبیات میگذشت. دانشکدهی ما نیازی به نوشتن تز نداشت وگرنه ما هم مسلمن دست به دامانش میشدیم.
حالا به استخدام دادگستری در آمده بود و اصرار که شبی در خانهی درویشی او سر کنیم.
در این میان چشمم به حاج حسین معطری افتاد، در آن سوی خیابان که مشتری و دوست پدر بود. به آن سوی خیابان رفتم برای گفتن سلامی. دیدن من برای او غیر منتظره بود. بگرمی تحویلم گرفت و حال و احوالی و سراغی از پدر که سالی است او را ندیدهام.
حاج حسین مردی شدیدن مذهبی بود. صدای خوشی داشت. در مجالس عزا داری نوحهخوانی میکرد. شدیدن مخالف زنان بیحجاب بود. رو به من کرد و گفت:
نمیدانم مردان چنین زنانی، غیرت و شرفشان را چکار کردهاند که اجازه میدهند زنانشان این چنین توی شهر ظاهر شوند. دوستش نیز حرفهایش را تایید میکرد. من ساکت ایستاده بودم و چیزی نمیگفتم که افراد مورد اشارهی او شامل خانوادهی من هم میشد.
حاجی پرسید که تنهائی یا با زن و بچه آمدهئی؟
گفتم:
نه، دستهجمعی آمدهایم. جریان مسافرت را شرح دادم. او نیز اصرار داشت که شب را پیش او باشیم. عذر خواسته و راهی همدان شدیم و بدون توقف به شازند رفتیم.
سالیانی گذشت. زمان جنگ بود. از همدان راهی تهران بودیم. جائی برای استراحت توقفی کردیم. دکان نانوانی لواشپزی بود و صف خریداران نه چندان زیاد. داخل صف شدم. طبق معمول برای کشتن وقت، صحبتها شروع شد. جوانی که در جلو من ایستاده بود، با لهجه کرمانشاهی صحبت میکرد. پرسیدم که اهل خود کرمانشاه است یا شهرهای مجاور . کرمانشاهی بود. حال حاج حسین معطری را از او پرسیدم.
پرسید:
فامیل هستید؟
گفتم:
نه! ولی یکدیگر را خوب میشناسیم. از دوستان پدرم است و طرف معامله. چندین سال است که او را ندیدهام، خواستم حالش را بپرسم.
گفت:
دوست پدرت کمیتهچی شد. پدر مردم را در آورد. کسان زیادی را به کشتن داد. پسرش هم با او بود. او را حتمن میشناسی.
گفتم:
نه! که او تنها به همدان میآمد و آن زمان نیز من خیلی جوان بودم و بچههای او فکر نمیکنم حتا به مدرسه میرفتند.
طرف گفت:
پسرش و خودش را مجاهدین به مسلسل بستند. پسرش کشته شد ولی خودش جان در برد. ولی وضع سلامتیاش خوب نیست. علیل شده است.
نوبتش رسید. نانش را گرفت و رفت. من ماندم و افکارم.
امروز سی و سه سال پس از آن روز و آن سیزده بدر، دو ساعتی در شهر و پارک شهرمان گشت زدم، نه دوستی دیدم و نه کسی به جائی دعوتم کرد.
پینوشت
نه از قطب و نه از خانوادهی صابری اطلاعی دارم. در حقیت در اثر اشتباهی از ناحیهی من، رابطهام با صابری پدر قطع شد.
محمود حیدری را هم دیگر ندیدم. ولی پارسال تلفنی از او خبری گرفتم. میگفت به سفر حج رفته است و حالش خوب است
سالیانی است که از اراک و شازندیها بیخبرم
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟