دوستان خواستهاند از معلمانم بنویسم و از خاطرات خوش و تآثیر آنان در پیشرفتهایم. متاسفم که من نه یادخوشی از دوران تحصیلیام دارم و نه از معلمانم، بویژه در دورهی تحصیلات ابتدائی.
روز رفتن به مدرسه فرارسید. پائیز روزی بود. همهی اعضای خانواده توی حیاط جمع شده بودیم به انتظار آمدن پدر. دختر عمویم هم که با هم در یک خانه زندگی میکردیم آمده بود با دخترش که همبازیام بود.
پدر از پلهها پائین آمد، مدادی و دفتری ۱۶ برگی که به «شجاعی« معروف به من داد، دستاش برای گرفتن دستم پیش آورد. با نگرانی دامن مادر را رها کردم و بسوی مقصدی ناشناس خانه را ترک کردم. نگاه حسرتبار خواهرانم که اجازهی رفتن به مدرسه را نیافته بودند, مرا دنبال میکرد.
پدر اعتقاد و اعتمادی بهمدارس دولتی نداشت. «تحقیقاتش»، بهاین نتیجه رسیده بود که مدارس ملی بهتر از مدارس دولتی است. در همدان چهار مدرسهی ملی وجود داشت:
اتحاد که توسط یهودیها اداره میشد
الوند که متعلق به میسیونهای مسیحی بود
دانش
شرافت
مدرسهی دیگری هم بود واقع در جولان که ناماش فراموشام شده است.
دبستان دانش نصیب من شد که هم مدیرش از خویشان پدر بود و هم تا خانهی ما راهی نبود.
به مدرسه وارد شدیم. بچهها همه سرکلاس بودند. مدیر مدرسه پدر را با گرمی پذیرفت و مرا به کلاسی که مقابل دفترکارش بود، راهنمائی کرد.
معلم پوششی چون پدر داشت، پالتوئی بلند، پراهنی سفید و کلاه نخیئی بر سر، با ته ریشی. بعد فهمیدم که نامش علوی بود. او با تکه گچی، خطوطی روی تحتهی سیاه رسم کرده بود. با وارد شدن مدیر، همهی بچهها با آواز « برپا »ی یکی از بچهها که بعدن فهمیدم مبصرش مینامند، بهپا خاستند. معلم از همان دور سلامعلیکی با پدر کرد، نیمکتی را که سه نفری روی آن نشسته بودند، بهمن نشان داد. با ترس و لرز وارد جمع ناآشنایان شدم. صدائی آشنا مرا با نام به خود خواند و جائی در کنار خویش برایم باز کرد. او محمود قلمکار، از همبازیهای من بود.
زنگ تفریح زده شد. با محمود از پلهها پائین رفتیم. جلوی اتاق زیرین کلاسمان، سرایدار مدرسه، مقادیری خوراکی برای فروش عرضه میکرد. چند تائی از بچههای کلاسهای بالاتر، داخل زیر زمین مشغول شرط بندی بودند. سرایدار که «دامُسینDaa Mosein « داداش محسن، صدایاش میکردند، زیر چشمی مواظب اوضاع بود.
محمود دستم را کشید و به آن سوی حیاط مدرسه برد. در کیفش را باز کرد، مقداری نان قندی بیرون آورده به من داد و اضافه کرد:
آقا گفته اصلن از دامسین هیچی نخرم!
زنگ ناهار زده شد. شاد و خندان راهی خانه شدیم. دفترم را به خواهر بزرگم دادم. خواهر سراغ مدادم را گرفت. دستم را باز کردم و گفتم:
نیست.
مداد را در بین راه انداخته بودم. بعد مادر برایم کیسهئی دوخت تا دفتر، کتاب و مدادم را در آن بگذارم. همکلاس بودنم با محمود زیاد طول نه کشید و به کلاس دیگری منتقل شدم. معلم تازه، جوانی بود ، بد اخلاق و بد رفتار. یکی از بچهها تنبیه بدنی شده بود، هردو دستش شدیدن ورم کرده بود و سخت میگریست.
به گفتم:
گریه نکن! ساکت شو! خوب نیست!
او دستهایش را نشانم داد. هردو دستش دراثر ضربههای چوب شدیدن، ورم کرده بود. اشکریزان جوابم داد:
انگوشتام دارن میافتن.
گفتم:
باشه! اما گریه نکن! پسر که گریه نمیکند!
معلم که صدای مرا شنیده بود، پرسید:
اگر تو جای او بودی گریه نمیکردی؟
گفتم:
نه!
آقای معلم مرا به جلو میزش خواند. دستور داد دست راستم را باز کرده و روی میزش بگذارم. سپس با نهایت نامردی ضربهِی شدیدی به کف دستم وارد کرد.
من از درد به خودم پیچیدم. ولی نه صدایم درآمد و نه اشکم. به سرجایم برگشتم. همه جای تنم درد میکرد. پسرک به دستم نگاهی کرد و پرسید:
دردت نیامد؟
گفتم:
چرا!خیلی.
معلم به سر میزمان آمد. نگاهی به دستم کرد و با کمال بیشرمی، فحشی نثارم کرد و گفت:
چقدر پوست کلفت هستی.
ظهر که به خانه برگشتم دستم ورم کرده بود. مادر داستان را به پدر گزارش کرد. زمانی که پدر از ماجرا و بیگناهی من آگاه شد، سری تکان داد.
روز بعد، مرا به دفتر مدیر خواندند. پدر آنجا نشسته بود. ابتدا ترسم برداشت. مدیر مدرسه نگاهی به دست ورم کردهام کرد و مرا به کلاس فرستاد. معلم را به دفتر خواستند.
نمی دانم چه گفتوگوئی میان پدر، معلم و مدیر شد. ولی تا آخر سال آقای معلم، دیگر دستش را به روی من دراز نکرد. ولی دیگران از چوب او در امان نبودند.
بعدها این آقا معلم، پاسبان شد. حال دیگر لباس زور نیز به تن داشت. به هنگام پست، از وسط خیابان راه میرفت. خدای خیابان بود و بلای جان دوچرخه سواران. هر دوچرخه سواری را که فاقد گواهینامه بود، میگرفت، باد چرخهایش را خالی میکرد و فنتیلها را با تمام قوتی که در دستاناش وجود داشت، به دورها پرتاب میکرد.
در تمام دوران دبستان حتا یک معلم خوب نداشتم. مگر معلم کلاس سوم که بچهها را میفهمید، برایمان قصه میگفت و بیاد ندارم کسی را تنبیه کرده باشد.
افسوس که گردش روزگار عوضاش کرد و یا شاید هم عوضی بود و من بدلیل بچهگی نمیفهمیدم. بد جوری هم آلوده شد و بد جوری هم مرد. زنده بودناش افتخاری نبود.
پینوشت
با تشکر از ملاحسنی، همشهریام از یادآوری نام مدرسهی ملی واقع در جولان که میگوید» صابر» نامیده میشدهاست. اما ابنسینا و پهلوی دو دبیرستان دولتی بودند.
داستان جالبی است