خسته و بیحوصله، در مقابل ادارهئی که در آن کار میکردم، انتظار اتوبوس لعنتی را میکشیدم که طبق معمول دیر کرده بود. سخت گرسنهام بود. در ردیف نفرهای اول صف منتطران اتوبوس ایستاده بودم. دو مرد میانسال، آنسوی خیابان سرگرم گفتگو بودند. یکی از آنان مرتب چشماش به من بود. با ایماء و اشاره میخواست مطلبی به من تفهمیم کند. من متوجه منظورش نشدم، چشم از او برگرفتم. حوصلهام نبود. بار دوم که نگاهم به او افتاد، شناختماش. آقای رنگچی، دبیر ریاضی ما در در دانشسرا، عموی حسین دوستم. اوه! راستی آخرین باری که او را دیده بودم کی بود؟ چه قدر پیر شده بود.هوس گپ زدن با او در دلم گٌر گرفت. قصد رفتن به آنسوی خیابان کردم برای زیارتاش که اتوبوس رسید و حائلی شد میان من و او. نوبت سوار شدن شده بود که صدائی به من گفت:به بخشید آقا! من آدم بیپرنسیبی نیستم که نوبت دیگران را نادیده بگیرم. این آقا شاهدند که من پیشتر از شما اینجا ایستاده بودم.نگاهاش کردم. خودش بود، آقای رنگچی با لهجهی گلیکیاش. و ادامه داد:دوستم را که مدتی ندیده بودم در آنسوی خیابان دیدم. از فرصت دیر کردن اتوبوس استفاده کردم و بدیدناش رفتم.سلاماش کردم به نام و اضافه کردم که شما نه تنها بیپرنسیب نیستید که بسیار هم محترماید و به من حق استادی دارید.پرسید:دانشجوی من بودها؟ گفتماش:دانشجو که نه! دانشآموز شما بودهام در سالهائی دور، در دانشسرایمقدماتی همدان. نشانیهای بیشتری دادم. مرا بیاد آورد و گفت همان جوان شلوغ ماجراجو؟ و سپس خندهئی دوستانه بر لبانش نقش بست و اضافه کرد که:موها را هم که سفید کردهئی!شاید هم میخواست به پرسد » آیا عاقل هم شدهئی؟ و حجب مانع سوالش شد/خندیدم و در جوایم گفتم:گذر زمان پرم ریخته است. تهیه نان و آب چهار فرزند، دمار از روزگارم به در آورده است، جنگزده هم هستم و…از حسین پرسیدم که اطلاع زیادی از او نداشت و این نیز میدانستم که میانهشان شَکَر آب شده بود از همان زمانهای دور که هر سه در همدان بودیم.اقای رنگچی برایم گفت که دکترای ریاضی گرفته است و استاد دانشگاه تهران است. از وضع و حالم پرسید و میخواست بداند که ادامهی تحصیل دادهام یا نه؟کوتاه شدهی داستان زندهگیام را برایاش بازگو کردم. مرتب سرش را تکان میداند و لبخندی بر لبش بود تا سخن از جنگ گفتم و دربدری ناشی از آن. به مقصد رسیده بودم. بدرودی گفتم و از هم جدا شدیم.زمانی زیادی نگذشت که آگهی ترحیماش را در روزنامهی روزنامهی کیهان دیدم.آقای رنگچی دبیر خوبی بود، هم با استعداد بود و هم توانائی پاسخگوئی به مشکلات ما. گاهی از سئوال کردنهای عصبانی نشد و در جواب هم طفره نرفت. با من نیز رابطهی بسیار خوبی داشت. میدانست با حسین دوستیمان عمیق است و از مرتب میخواست که او را کمک کنم.اما با برادرزادهاش چنین نبود! بارها نزد همهی ما او را «ژیپس» نامید و گفت توی کلهات بجای مغز گچ پر کردهاند. کم استعدادی نه جرم و نه عیب. انسان کودن در کودن بودناش، نه سهمی دارد و نه سهوی. برای چنین انسانهای روشهای تدریس ویژهئی هست. جامعه موظف به جبران این کمبود است. اما مربیان ما از این واقعیت آگاه نبودند و هنوز هم بیشترشان نیستند. بجای بهره جوئی از روشها صحیح آموزشی، متاسفانه آنان تحقیر و تنبیه میکنند.دوستی در سه سال پیش برایم نقل کرد که حسین نیز از میان ما رفتهاست، نمیدانم. جرئت تلفن کردن به خانهاش را نیز در خود نیافتم که دوستی خوب و صمیمی بود و بارها میزبان ما در بندر انزلی .یاد هردویشان گرامی باد!
آقای رنگچی
2007/05/17 بدست محمد افراسیابی
نوشته شده در دستهبندی نشده | برچسب دوران تحصیل و یادماندههایش | نوشتن دیدگاه
نه به مجازات اعدام
پستخانهی من
در جیمیل afrasiabi.mohammadاشتراک مطالب
دیدگاههای اخیر
-
آخرین یادداشتهای من
گوگلخوان من
- خطایی رخ داد! احتمالا خوراک از کار افتاده. بعدا دوباره تلاش کنید.
وبلاگستان
- خطایی رخ داد! احتمالا خوراک از کار افتاده. بعدا دوباره تلاش کنید.
موضوعات
- محیط زیست (9)
- مشکلات مهاجرت (35)
- معرفی کتاب (8)
- یادمانده های دوران تحصیل (4)
- یادماندههای کودکی (29)
- گوناگون (4)
- آدم معروفی نیستم (1)
- آزادی بیان (21)
- اجتماعی (54)
- بازی وبلاگها (10)
- ترجمهها (37)
- تغییر برای برابری (8)
- جنگ (11)
- حقوق بشر (37)
- خاطرات معلمی (30)
- خاطرات همدان (27)
- خاطرات گمرک (18)
- خاطرات آبادان (10)
- خاطرات اراک (7)
- خاطرات جنوب (8)
- خاطرات جنوب (3)
- خاطرات خورموج (5)
- خاطرات دیر (6)
- خاطرات سوئد (53)
- دوستی (53)
- دیدار از وطن (18)
- روزی بود، روزگاری بود (20)
- سفر به مراکش (مغرب) (1)
- سفرنامه (57)
- سیاسی (16)
- عمومی (34)
بایگانی من
آمار بازدید
- 31٬847 hits
فرا
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟