در پیوند با رؤیاها باش! چــرا كه با مـرگ رؤیاها، زندگی چون پرندهی بال شكستهئی است كه یارای پروازش نیست.
لنگستون هیوز
تنـهـا و پس از ســالها دوری از شهر زادگاهم، در كوچهئی كه حـداقل روزی دوبار میپیمودیامش، در شش سال دورهی دبیرستان، تنها یا با این محمود و یا با هر دو محمودها قلمکار و ایرانی. سلانه سلانه قدم بر میدارم. چشمانم به در و دیوارها دوختهاست که همه چون خودم تغییر کردهاند. به كوچهئی میرسم. اینجا زمانی قلعهئی بود و محمود ایرانی درآن ساكن. نه از قلعه خبری است و نه از محمود. غرقم در افكار خویش و ایام جوانی. صدائی با نام می خواندم. به طرف صدا بر می گردم. پنجره ی كوچكی است و كلّه ای از آن بیرون زده است. قیافهئی است سخت آشنا. میشناسم ولی بیاد نمیآورم. نمی دانم كیست. او مرا به نام خانوادگیم می نامد. اصل و نسبم را می شــناســد. میپرسد :
دنبال كسی هستی؟
می گویمش:
بله! دنبال آنچه دیگر نیست. جوانیم، شاید هم نشانی از دوستی یا دوستانی.
می گوید:
آری! سالهاست ندیده بودمتان. میبینید! همه رفته اند. حتی از قلعهی شیخ نیز اثری نیست. فقط منم و این خرابه كه باقی است.
تأییدش میكنم. حرفی برای گفتنم نیست. تشكری میكنم و بدرودی میگویم.
جوابم میدهد:
درپناه حق ممد آقا. خدا حاجی را رحمت كند!
و من بغضم میتركد.
همدان بهار ۱۳۷۳
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟