سالها پیش بود. محمود بادامی فرزندش بیمار بود و تشخیصهای نادرست پزشکان، کلافهاش کرده بود. روزی نشسته بودیم، احوال دخترش را پرسیدم. با خوشحالی گفت که دکتر فلانی با اولین معاینه دوای دردش یافت. شروع کرد از دانش دکتر و رفتارش با بیماران تعریف کردن و نهایت که با اولین تماس تلفنی فوری او را پذیرفته و حق ویزیتی هم از او نگرفته است. پرسیدم:
چطور؟ مگر او را میشناسی؟
تعجبی کرد و گفت:
مگر تو او را نمیشناسی؟ همکلاسی من در مدرسهی علمی.
گفتم:
نه! من او را بیاد نمیآورم. شما سه سالی از من جلوتر بودید، مگر نه؟ از کجا باید او را بشناسم.
محمود گفت:
این همان پسری است که ناظم مدرسه در بدرش کرد.
روزهای دبستان دز ذهنام جان گرفت و انتقال از دبستان دانش به دبستان نوبنیاد علمی.
پدر که مدارس دولتی را اصولین بد آموز میدانست، مرا به دبستان علمی که مرتبط با جامعهی تعلیمات اسلامی بود، فرستاد تا از راه راست منحرف نشوم. دانشآموزان این دبستان بیشتر از خانوادههای مذهبی سنتی بودند. آقای معممی ریاست مدرسه را به عهده داشت بنام حاج شیخ علی زنجانی. نظامت مدرسه در ابتدا با آقائی بود بنام ساویس یا ساویز، کوتوله مردی که هرروزه سر صف صبحگاهی، کلی برای ما رجز میخواند از بزن بهادریهایش در زمان خدمت سربازیاش. داستانهائی میگفت که چگونه سربازان کرد و ترک «زبان نفهم»، را ادب کردهاست.
سپس رو به ما میکرد که شما فسقلیها که هستید که بتوانید در برابر من عرض اندامی کنید!
من کلاس دوم بودم. این عر و تیزها را باور میکردم، دیگران نیز. لذا فکر میکردیم بهترین راه، همان قلدری و قمهکشی است. این قَدَر قدرت، نهایت به نیروی دریائی پیوست و گروهبان شد. تابستانها، در زمانی دورهی دانشآموز دورهی گروهبانی میگذراند، برای مرخصی به همدان میآمد. لباسهای زرق و برقدارش تن میکرد و توی خیابانها شانه تکان میداد، بلند بلند حرف میزد و قدرتش را برخ آشنا و نا آشنا میکشید.
بعد از او آخوندی جایش را گرفت که از قم آمده بود. مدتها در وصفش، سخنها گفتنه بودند، در پاکیاش، علماش و زهدش. قرار بود مدرسه که تازه تاسیس هم بود، عکسی دستهجمعی از ما بگیرد برای چاپ در روزنامهی محلی و ارسال به » جامعهی تعلیمات اسلامی». مدتها گرفتن عکس به تاخیر افتاد. ما که تا آن روز، جلوی دوربین عکاسی قرار نگرفته بودیم، صبر و قرارمان نبود. مرتب از آقای باقری آموزگارمان، سراغ عکاس را میگرفتیم. او نیز میگفت که گرفتن عکس را موکول به آمدن حجتالاسلام… شده است.
روزی خبر آمدن عکاس را بما دادند. با تاسف از عدم حضور حجتالاسلام که انصراف خویش را از تصدی نظامت دبستان اعلام کرده بود.
ما دوربین ندیدهها، با شوری فراوان، در جلو دوربین قرار گرفتیم. دنیائی بود. دیدن سید عکاس و دوربیناش. با پردهی سیاه چرمینهئی، روی جعبهی دوربین را پوشانیده بود. سرش را زیر پردهی چرمین میکرد، با دستاش دریچهی دوربین را برمیداشت، با عدسی دوربین ور میرفت. سرش بیرون میآورد. نگاهی به ما میاندخت، دستوراتی میداد، دو باره و سه باره، سر در زیر پردهی چرمین میکرد. نهایت جعبهی باریکی را در داخل دوربین گذاشت، به ما دستور ساکت ایستادن داد، در عدسی را برداشت، لبانش بهم میخورد، انگاری وردی میخواند یا دعائی زمزمه میکرد. نهایت در عدسی را بست. و ما شاد و خوشحال راهی کلاس شدیم.
اما توزیع عکس به درازا کشید. صبر و قرار ما تمام شدهبود. همه دوست داشتیم شکل و شمایل خودمان را روی کاغذ به بینیم. ولی کسی از علت تاخیر چیزی نمیگفت.
بالاخره خبر دادند که حجتالاسلام پست نظامت دبستان ما را تقبل فرمودهاند. شادی ما اندازه نداشت. خوشحال بودیم. از بس معلمها از او تعریف کرده بودند، باورمان شده بود که مردی خدا دوست، مربی ما خواهد شد.
چند روزی بعد، عکسها توزیع شد. عکس ۳×۴ حجتالاسلام را نیز در گوشهی سمت راست عکس دستهجمعی مونتاژ کرده بودند.
آقای باقری، معلمان که انسان خوبی هم بود و بعدها همکار شدیم، توضیح داد که بودن عکس حضرت حجتالسلام در کنار عکس دستهجمعی، موجبات افتخار مدرسه و دانش آموزان میشود.
متاسفانه عکس که سالها ازش چون گنجینهئی محافظت میکردم، گم شد، مثل خیلی چیزهای دیگرم در بین جابجائیهای مکرر از بین رفت.
صبح روزی بهاری وارد مدرسه که شدیم، اوضاع را غیر عادی یافتیم. پلیس توی مدرسه بود. معلمین در دفتر مدرسه جمع بودند. دانشآموزان بزرگتر با هم پچپچ میکردند. از خلیل که کلاس پنچم بود و پسر دوست پدرم، جریان را پرسیدم. خلیل گفت:
آقای ف همان حجتالاسلام، به فلانی تجاوز کرده است. شیخ در رفته بود. پسرک نیز دیگر به مدرسه نیامد. خانوادهاش به تهران مهاجرت کردند.
محمود بادامی سالیانی پیش بدلیل ابتلا به بیماری عدم انعقاد خون و در سنین جوانی از میان ما رفت. قربانی شناعت آن شیخ، صاحب نام و عزت و احترامی شد ولی از سرنوشت شیخ خبری ندارم و اسماش نیز خوشبختانه از صفحهی ذهنام زدوده شده است.
بعد نظامت دبستان به آقای سید صادق حجازی رسید. او تنها آموزگار دیپلمهی دولتی بود. مابقی معلمان یا تحصیلات قدیمه داشتند یا آموزشی در حد کلاس ششم دبستان.
همهکارهی دبستان حجازی بود با شلاق چرمینیاش. کوچکترین حرکت خلافی را مستحق تنبیه بدنی میدانست. تخت فلکی داشت و کلبختیاری. کل بختیار بابای مدرسه بود. گاهی در زمستان سرد، محصل خاطی را وامیداشت، ساعتی پاهایش را در آب سرد حوض وسط حیاط، بگذارد تا ضربههای شلاقاش موثرتر شود.
Oi, achei teu blog pelo google tá bem interessante gostei desse post. Quando der dá uma passada pelo meu blog, é sobre camisetas personalizadas, mostra passo a passo como criar uma camiseta personalizada bem maneira. Se você quiser linkar meu blog no seu eu ficaria agradecido, até mais e sucesso. (If you speak English can see the version in English of the Camiseta Personalizada. If he will be possible add my blog in your blogroll I thankful, bye friend).