پدرم در صفحهی آخر قرآناش فهرستی ردیف کردهبود از تاریخ تولد بچههای خودش و برادرزادههایش که با هم در یکخانه زندگی میکردیم. پدر و مادرشان، عموزادههایم بودند. پدر دوسالی از برادرزادهاش، کوچکتر بود. اما عمواُقلی، جورائی از پدر حساب میبرد. پدرم وظیفهی مذهبی خویش میدانست که در غیاب برادرزاده از خانوادهی او سرپرستی کند.
عمواقلی کارمند دولت بود و غالبا در سفر. در حضر نیز، بیشتر بهفکر خویش بود و خوش بود.
پدرم تاریخ تولد نوههای برادری خود را در آخر صفحهی قرآنیکه روزمره قرائتاش میکرد ثبت کرده بود تا بموقع وظیفهی امر به معروف و نهی از منکر خود را نسبت به آنها مراعی دارد. طبق فهرست، من در دهم فروردین هزارو سیصد هیجده شمسی خورشیدی در شهر همدان متولد شدهام. سه ماه بعد یعنی دهم خرداد همانسال که پدر برای ثبت رسمی تولدم به ادارهی سجل احوال آنروزی مراجعه میکند، لزومی نمیبیند در ثبت دقیق روز و ماه تاریخ تولدم و همان روز را به عنوان تاریخ تولدم به مامور ادارهی ثبت احوال ارائه میکند. شاید هم چنین اندیشیده باشد» که چه فرق میکند که ارباب جور و زور، از تاریخ واقعی تولد پسرم مطلع شوند. من خود میدانم که او در چه تاریخی به درجهی بلوغ شرعی خواهد رسید تا او را موظف به انجام فرائض دینیاش کنم.
دوران جنگ بود و کشورم در اشغال متحدین. آنچه از جنگ بخاطرم مانده است، عبور سربازان هندی و آمریکایی است از خیابان مقابل خانهمان و اسفالت کردن خیابان عباس آباد و البته خیابان شورین که تا سالهایی چند تنها خیابانهای آسفالتهی شهرمان بودند. برای دیدن «ماشین کلنگی» یوایشهکی خواهرم که هفت سالی از من بزرگتر است و نوهی عمویم که همسال اوست، به دور از چشم پدر به طرف دری که به خیابان عباس آباد باز میشد، هجوم میبردیم و از لای در نیمه باز، نظاره گر بولدوزری می شدیم که کف خیابان را برای ریختن اسفالت آماده میکرد. دیدن کاروان خودروهای جنگی پر از سرباز نیز یکی دیگر از تفریحات ما بود که دزدکی و بدور از چشم پدر انجام می شد. پدر سخت مذهبی بود و برای اعمال عقایدش از به کار بردن زور ابایی نداشت. به همین دلیل نیز فقط زمانی ما به نظاره ی کاروانهای متحدین می رفتیم که او در خانه یا مغازه اش نبود. من ازنفس جنگ آگاهیای نداشتم و نمی دانستم که آن آدمهایی که شکل و لباس و قیافهشان با دیگر مردم عادی که روزمره ملاقاتشان می کردم، تفاوت داشت در خانهی ما چهکار میکردند. ولی از دیدن سیکهای هندی با ریش و عمامه که توی شهر ولو بودند، لذت می بردم. گهگاه شاهد بچههایی بزرگتر از خویش بودم که در تعقیب کاروان سربازان، ملتمسانه، جملاتی چون( أنأ لی، چیزی معادل به من هم) را بیان میکردند و اتفاق میافتاد که سربازی از سر دلسوزی و محبت، بستهی بیسکویتی برای آنان پرتاب میکرد. و چقدر دلم میخواست من هم مجاز بودم تا چون آنان در پی کامیونهای ناقل سربازان، دوان میشدم و جعبهی بیسکویتی که احیانن نصیبم میشد، می توانستم محتویاتش را با خواهران و عموزادههای تقسیم می کردم.
روزی روی سکوی اطراف در عقبی خانهمان که به کوچهای باز میشد، به دو سه تایی از بچه های ته کوچه، ممدلی بیمار و رضا( کوچهمان بن بست بود غالب کسانی که در آن قسمت منزل داشتند فقیر بودند و ما آنها را ته کوچه ایها مینامیدیم) برخوردم. یکی از آنها مشغول گشودن بستهی از بیسکوئیتهای کذائی بود، چند دانهای از آنها را خودش خورد، چند تائی به دوستانش بخشید. به من هم تعارفی کرد که از ترس کتک، علیرغم میل باطنیم به او جواب رد دادم. مابقی را بیاعتنا روی سکوئی که نسشته بود انداخت و با دوستانش از آنجا دور شد. من که خود را تنها یافتم، بیسکویتی برداشته وحریصانه مشغول به خوردنش شدم. ولی زود علت بیاعتنایی او را دریافتم. بیسکوییت مزهی خاک ارّه میداد.
حادثه ای دیگری که هیچگاه فراموشش نهکردهام، این است که روزی با مادرم راهی بازار شده بودیم. توی میدان شهر( امروزه امام خمینی) سربازی هندی، با دیدن من، که سه یا چهار ساله بودم بیاد بچهاش افتاده مرا بغل میکند به نزدیکترین مغازه میرود و کلاهی برایم میخرد.
مادرم که از غیاب من دچار ترس شده بود، شیوه کنان بهدنبالم میگشت، وقتی که مرا در بغل آن سرباز هندی میبیند ، فریاد سر میدهد» ای وای! پسرم را آن هندی ربوده است!» مردم جمع شدند. سرباز بیچاره نمیدانم به چه زبانی بهمادرم میفهماند که قصد دزدیدن مرا نداشته بود.
کلاهی که برای من خرید سالها در جعبه مجری مادرم چون جان عزیزی حفظش میکردم. و هر وقت که آن را بر سرم مینهادم، مادر میگفت « بیچاره مرد هندی! حتمن توی جنگ از بین رفت و پسرش یتیم شد. پس از قریب به شصت سال هنوز قیافهی مهربان سربازان هندیای که دورهام کرده بودند، در خاطرهام زندهاست.
.:: نظرات
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟