جلوی دانشکده منتظر حبیب ایستادهام که قرار است ناهار را باهم باشیم. سروکلهی حبیب پیدا میشود، پرویز هم با او است. دیدارش پرویز شوکهام میکند. همدیگر را گرم در آغوش میکشیم و می پرسم:
تو کجا این جا کجا؟ میگوید:
من و حبیب همرشتهئی هستیم. از کلاس خارج که خارج شدیم گفت:
قرار است ناهار را با دوستی باشم و خداحافظی کرد.
پرسیدم:
همشهری است؟
اسم تو را برد و اضافه کرد و گفت:
شاید همدیگر را بشناسید!
گفتم:
بچه محل بودهأیم و از کلاس اول دبستان با هم، آشنا. ولی سالیانی است که ممد را ندیدهام. اگر اشکالی ندارد من هم بیایم و آمدم.
دیدار پرویز پس آن همه سال، بس خوشحال کننده بود. بخصوص که میدیدم که به دانشکده نیز راه یافته است. از آن روز کذائی نحس، دوازده – سیزده سالی میگذشت.
صبح روزی آفتابی و پائیزی، سال ۱۳۳۲ شمسی، سال کودتا و سرنگونی دولت ملی دکتر مصدق بود. من و پرویز کلاس دوم دبیرستان پهلوی همدان بودیم، او دوم الف بود و من دوم ب. زنگ تفریح بود و ما مشغول بازی و ورزش. یکباره دور و برمان شلوغ شد. صدای سوت ناظم دبیرستان توی حیاط دبیرستان را پرکرد. سر و کلهی نراقی پور پیدا شد و پرویز و حسن را با خود به دفتر دبیرستان برد، رفتنی بدون بازگشت. ما از اصل ماجرا خبری نداشتیم، هرکسی چیزی میگفت. سال بعد شایع شد که حسن مردهاست، چرا؟ یادم نیست. از پرویز هم خبری نداشتم. گاهی در همدان آفتابی میشد. سلامی بهم میکردیم و والسلام. دوران نوجوانی بود. سالها گذشت، دبیرستان تمام شد وهفت سالی هم گذشت تا به دانشگاه راه یافتم. حالا پرویز در مقابلم ایستادهاست. میپرسم خوب کجا برویم؟
معلوم میشود که حبیب بین راه او را پخته است. چون هر دو با هم میگویند: شرفالاسلامی!
سوار اتوبوس میشویم و راهی بازار. توی اتوبوس پرویز ماجرای آن روز را برایم حکایت میکند.
تو با دوستانات دور پارالل و پارفیکس بودی و من و حسن آن طرفتر مشغول بزن بزن. حسن لگدی برای من انداخت، پایاش را گرفتام. به زمین خورد و کلاهاش افتاد. زیرکلاهاش تعدادی اعلامیهی حزب توده بود. اعلامیهها پخش شد توی باغچهی بغلی. تا بخود به جنبییم، جلال ا… یکی از آن ها را برداشت و به طرف دفتر دبیرستان دوید و اعلامیه را داد به نراقی پور، ناظم دبیرستان. کار بالا کشید. یادت هست که شهر حکومت نظامی بود. من و حسن را تحویل حکومت نظامی دادند. هر دو، شبانه به سنندج که مرکز لشگر بود، اعزام شدیم. هشت ماهی زندان بودیم. بدلیل خردسالی، نمی توانستند به زندان محکوممان کنند. آخر فقط سیزده سالِمان بود، یادت که هست! من تو همسنایم؛ مگر نه؟. نتیجهتن، هر دوی ما را از اقامت در همدان محروم کردند. حسن که زود مرد. من به تهران آمدم و توی چاپخانهئی مشغول کار شدم. حالا هم که دارم تاریخ میخوانم. گذشت!
از آن به بعد، هر از گاهی پرویز را میدیدم. درویشانه زندگی میکرد. پولی که گیرش میآمد، صرف خرید نان و ماستی میکرد و مابقیاش را کتاب می خرید.
روزی به دانشکده آمد. ناهار را در یکی از ناهارخوریهای دانشگاه خوردیم، یادم نیست کجا. ضمن صرف ناهار، او با شوق و ذوق از کتابی قدیمی که درفلان کتابفروشی میدان سپه یافته بود، صحبت میکرد که چون پول نداشته از فروشنده که با او آشناست، خواسته است تا کتاب را برایأش نگه دارد.
با هم به کتاب فروشی رفتیم. چهارصد تومان پول کتاب شد. حقوق من در آن زمان هشتصد تومان بود. او حقوق ثابتی نداشت. تا کوی دانشگاه مرتب کتاب را ورق زد و به به میگفت، که گنجی یافته بود.
پس از فراغت تحصیل با پرویز در کلاسهای بخشداری وزارت کشور، همدوره شدیم. ششماهی با هم بودیم که این کلاس و همدورهئیهایأش و بُر خوردن من و پرویز و یکی دوتائی دیگر، درمیان آنان داستانی دارد که بخشی از آن را اینجا قلمی کردهام.
پس از شش ماه درسها تمام، امتحان دادیم. احکام همه آمد جز حکم من و پرویز و آقائی از فرنگ برگشته بود که دکترش مینامیدند و از فعالین فدراسیون بود و جوانی بس نازنین و از اهالی کرمان که ناماش را گذشت زمان از خاطرم زدوهاست.
من به ساواک احضارشدم و تعهدنامهی کذائی را امضا کردم و چندی بعد، حکم استخدامیام صادر شد. ولی پرویز بارها و بارها احضار شد، نامه نوشت، شکایت کرد، همهأش بینتیجه ماند. بعدها شنیدم راهی انگلیس شد، گویا بورسیهئی به او داده بودند. انقلاب شد. بورسیهاش را قطع کردند. مجبور شد برگردد. آخرین باری که دیدمأش با هیجانی گفت:
ممد جان، نمیدانی که روی گنجی نشستهام. کتابخانهئی یافتهأم معرکه. کتابها همه سَرِهاند و دست نخورده. کسی از آنها سر در نمیآورد. عشقی میکنم. با همان هیجانی که همان کتاب کهنه را، آنروزی را که به چهارصد تومان خریده بود. و بعد اضافه کرد که با حقوق معلمی همسرش زندهگی میکند.
او هرگز کاری رسمی نگرفت یا بهتر بگویم به او ندادند. از تاریخ دانان بنام معاصر وطن است. کتابهای بسیاری نوشته است و جدیدن شنیدم که کتابی نوشتهاست در بارهی ؛ ابوریحان بیرونی؛ که سروصدائی کردهاست میان تاریخدانهای ما. کافی در؛گوگل، نامأش جستجو کنید.
دکتر پرویز اذکائی
2007/07/17 بدست محمد افراسیابی
[…] The busiest day of the year was March 8th with 119 views. The most popular post that day was دکتر پرویز اذکائی. […]