پیرمرد در کنارهی میدان هفتِتیر، روی سکویی نشسته و تن به آفتاب بهــاری دادهبود. بیخیال از زمان و زمین و در افکار خویش غوطهور. عصای زمختی در دست داشت که چون خودش حکایت از گذشت زمانه داشت و نشانی بود از تهرانی نبودنش. به چه میاندیشید، نمیدانم.
با سلامم چرتاش پاره شد. نگاهی بیگانهوار بر من کرد و با زبان بی زبانی گفت:
دست از سرم بردار که حوصلهات ندارم.
پرسیدماش:
عصایت فروشی است، خریدارش هستم.
پیر مرد نگاهی به قد و بآلایم کرد و گفت:
نه! فروشی نیست.
و رو از من برتافت. از رو نرفتم و اصرار کردم که خریدارم. و عاشق اینگونه اشیاء کهنه و قدیم و پول هم خوب میدهم و اگر به خواهد حاضرم حتا به دلار بهپردازم.
بیاعتناء سری تکان داد و با عصایش راه به من نشان داد و با لحنی بیتفاوت گفت:
گفتم که فروشی نیست. برو پی کارت!
و دوباره روی از من برگرفت.
دوستِ همراهم متعجب بود از رفتار غیر متعارف من. اما ساکت بود و چیزی نمیگفت.
با لهجهی همدانی پیر مرد پرسیدم:
عصات کار توسرکانه، مگه نه؟
اعصابش خرد شده بود و داشت عصبانی میشد که گفتم:
پس از این همه سال آشنائی هم پیشنهادم را رد موکنی و هم راه به شُم نشانم میدی؟
قیافهاش عوض شد. دقیقتر نگاهم کرد. بپا خواست و پرسید:
همشهری هسی؟
گفتم:
بله و از خویشان نزدیک و همکاری بس قدیمی و خودم را معرفی کردم.
گفت:
همان که رفته اون دورِ دورا؟
و زمانی که جواب مثبت شنید همه چیز عوض شد.اصرار که
باواجان بریم خانه! نیمیدانی دختر دائیت چه قد خوشحال میشه. بچچا هم خوشحال میشن بو خدا.
دنبال کاری فوری فوتی بودم و همراهم نیز عجله داشت که به کارش برگردد. عذر خواستم و وعدهی دیدار بیشتر را به دیگرگاه دادم.
پیر مرد اصرار داشت که حد اقل بستنیای میهمانمان کند و زمانی که با جواب منفی ما مواجه شد، گفت:
آقاجان! دفهی دیه که برگردی، من نیسم ما. او وقت دلت خیلی میسوزه.
و افسوس که همان شد که او میگفت.
پینوشت
مرگ را پدیدهای طبیعی است یا به قولی حق است. بهدیگر سخن هر تولّدی را بیشک مرگی درپی است. مرگ را به جای خویش نعمتی است بزرگ، بویژه اگر در سنین پیری به سراغ انسان بیاید. از مرگ هم ترسی ندارم ولی دلم هم نمیخواهد که بمیرم. سالیانی است واقعگرا شدهام و وصیت کردهام که پس ازپرشدن پیمانهی عمرم، اگر عضوی از اعضای بدنم سالم و درد خور بود، آن عضو یا اعضا را به نیازمندی دهند. از این رو هم اگر در نوشتههایم سخنی از مرگ میرود، غرض برانگیختن احساس همدردی نیست و لذا نیازی هم به تسلیت و خدا بیامرزی و امثال آن نیست. من از سیر طبیعی زندگی انسان حرف میزنم. خاطراتی خوش یا ناخوش.
بهار ۱۳۸۲
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟