در پیوند با رؤیاها باش! چــرا كه با مـرگ رؤیاها، زندگی چون پرندهیِ بال شكستهئی است كه یارای پروازش نیست.
لنگستون هیوز
تنـهـا و پس از ســالها دوری از شهر و دیارم، در كوچهای كه حـداقل روزی دوبار از آن میگذشتم، در شش سال دورهی دبیرستان، تنها یا با این محمود و یا با هر دو محمودها، محمود قلمکار و محمود ایرانی. سلانه سلانه قدم بر میدارم. چشمانم به در و دیوارها دوختهاست که همه چون خودم تغییر کردهاند. به كوچهای میرسم. اینجا زمانی قلعهای بود متعلق به حاج شیخ تقی ایرانی» وکیلالرعایا» پدر بزرگ محمود ایرانی. خانوادهی محمود و چند خانوادهی دیگر، آن گاه که دیگر رونقی نداشت، در آن ساکن بودند. شیخ از تجار و پولداران همدان بود و زمانی وکیل مجلس، در دوران پهلوی اول. زمینهای فراوانی داشت در بالای فلکهی عباس آباد، همانجائی که امروزه مرکز ادارهی برق است، چند یا چندین هکتار زمبن بود با قنات و استخری بنام خودش. همدانیها » اسیل حاج شیخ» مینامیدندش.
نه از قلعه خبری هست نه از محمود. سالهاست محمود را ندیدهام گرچه از کلاس اول ابتدائی با هم آشنا شدیم، سالیان سال، همکلاسی بودیم و سپس همکار و معلم.
دوران جوانی را در ذهنام مرور میکنم، خانهی او نیز آن سوی خیابان بود. نوجوان بودم. صبحها، هرسه با هم راهی دبیرستان میشدیم، من و محمودها. محمود ایرانی چندصد متری پائینتر میآمد، منتظر میماند تا محمود هم بیاید و هرسه چشمهایمان به دیدار او شاد شود. من عاشق شده بودم و اولین عشقم بود و آندو نیز شاید به درد من گرفتار بودند، نمیدانم.
دلمان به دیداری لحظهای خوش بود و آن دو محمود پاس من میداشتند.
روزی داخل خانه بودم که متوجه شدم کسی محکم و مرتب به در مغازهی پدر که به خانه متصل بود، میکوبد. با عجله به خیابان رفتم، محمود قلمکار لبهی جوب نشسته بود و از خنده، رودهبر شده بود. دیگر محمود مرتب به در مغازهی پدر میکوفت و رنگش باخته بود و اعصابش بهم ریخته بود. هاج و واج صدا زدم:
محمود من اینجا هستم، کاری داری؟
با سرعت کتابهایش را جمع و جور کرد، به سوی من آمد و با تندی پرسید:
چرا اینقدر دیر کردهای؟
محمود قلمکار هم کتابهایش را به زیر بغلش زد و به خندهکنان به طرف من آمد. محمود دستم را گرفت و کشان کشان بسوی دبیرستانم راه افتاد. حرفی نمیزد، تقریبن ند رفته و خندههای قلمکار نیز، او را عصبی کرده بود. من از جریان چیزی دستگیرم نمیشد تا قلمکار شروع به صحبت کرد.
حیف که نبودی! رضوان رسید و لباس تازه پوشیده و ترگل و ورگل میرفت. محمود جلو رفت و گفت:
به به! خانم چقدر قشنگتر شده!
رضوان برگشت و با عصبانیت گفت:
برو گمشو دیوانه! بتو چه مربوط؟
محمود که انتظار چنین برخوردی را نداشت، خودش را گم کرد و شروع کرد به کوبیدن در مغازهی بابات و مرتب داد میزد» حاج آقا بگو ممد بیا».
محمود سرش را انداخته بود پائین و میرفت و محمود دیگر مرتب سیخونکش میزد که » فردا هم میای؟ ظهر و عصر که نمیرسیم.
غرقه در افكارم و یاد ایام جوانی که صدائی با نام می خواندم. به طرف صدا بر میگردم. پنجرهی كوچكی است و سر انسانی از آن بیرون آمده. قیافهاش است سخت آشناست. باید او را بشناسم، بله، میشناسم ولی اسبمش؟ نه به یاد نمیآورم. اما او مرا خوب میشناسد. حتا با نام خانوادهگیم نامیدم ولی…
صدا میپرسد:
آقای افراسیابی دنبال كسی هستی؟
میگویم:
بله! دنبال چیزی کهدیگر نیست. جوانیام. دوستانم، دوستانی که سالیانیاست آنان را ندیدهام.
گفت:
بله! جوانی. سالها بود که ندیده بودمت. ولی فوری شناختمات، میبینی! همهمان پیر شدهایم، حتا تو که از من کوچکتری. بچه محلها هم رفتهاند. حتی از قلعهی شیخ نیز اثری نمانده است. فقط من ماندهام و این خرابه.
راست میگوید. قلعه را کوبیدهاند و بجای آن خانههائی ساختهاند.تأییدش میكنم. حرفی برای گفتن ندارم. تشكری میكنم و بدرودی میگویم.
جوابم میدهد:
درپناه حق ممد آقا. خدا حاجی را رحمت كند!
و من بغضم میتركد.
همدان بهار ۱۳۷۳
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟