جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون نديدند حقيقت، ره افسانه زدند.
عصر جمعه است و فردا روز تعطیل و البته پسفردا هم. مراجعم سر وعده حاضر نشد. او از نقطهای ازکشور لتوپارهشدهی يوگوسلاوی سابق فرار کرده است، با خانوادهاش. از کشوری که روز ی رهبرش، تيتو، در نظر ما نمونهی مقاومت بود، در برابر آلمان فاشيست و مظهر اتحاد شش ملت، در زیر پرچم یوگسلاوی. او به استالین نیز نه گفته بود. در چشم کمونیستها خاری بود و او را خودفروخته معرفی میکردند. ولی یاد دارم که نسل من برای دیدن فیلمهای چریکی مربوط به نهضت مقاومت این کشور مدتها جلو سینماها به صف میایستاد. زمانیکه فیلم تمام میشد، هر یک از ما در رؤیا، جانشينی بودیم برای قهرمان داســتان فیلم و کلاشینکفی در کف، برفراز درهای، ازکوه های ســـربه فلک کشیدهی وطن، راه بر»ارتشیان مزدور شاهنشاهی» بربسته.
یاد محمد و تنی چند از دوستان دبیرستانیام در ذهنم جان میگیرد که با آرزوهای انقلابی به ارتش پیوستند. که مثلن بروند کودتا کنند بسان عبدالناصر و عبدالکریم قاسم و …
پس از سالیانی بیخبری از هم، روزی بر حسب اتفاق محمد را در فرودگاه مهرآباد دیدم. سرهنگ شده بود و فرمانده گردانی چترباز. منتظر بود تا شاید هواپیمائی او را به محل خدمتش ببرد و سخت نگران سربازانش بود.
او برایم تعریف کرد که «سه باری به ماموریت ظفار رفته است و هر بارش چند ماهی آنجا مانده و با چریکهای کمونیست جنگیدهاست. از وضع بد جبهه ها گفت و وحشت حاکم در دشتهای کویری عمان.» بعد با افتخاری عجیب اضافه کرد که «ما اولین سربازان ایرانی فاتخ پس از کشورگشائیهای تادر شاه هستیم».
بلندگو، پرواز هواپیمایش را اعلام کرد. همدیگر را در آغوش کشیدیم و برای یکدیگر آرزوی سلامتی. جدا که میشدیم به او گفتم» یادت هست روزی که وارد ارتش شدی، چه ایدههائی داشتی و …
جواب داد:
بله! راست میگوئی، ولی حالا جزئی از ماشین حکومتی شدهام، راست میگوئی.
دیگر از هم خبری نگرفتیم، نشد بگیریم تا روزی که تلفن خانه زنگ زد. سالهای اول انقلاب بود. شماره تلفنم از خالهزادهام گرفته بود. خوشحال شدم از زنده بودنش که شنیدهبودم انقلابیون سخت دنبالش بودند، همانانی که در ظفار با چریکهای ضد دولتی دولت عمان، همکاری داشتند. گفت که بازنشسته شده است. هم از جنگ جان بدر برده بود و هم از دست انقلابیون..
حوصلهام سر رفته است. حال خواندن و نوشتن به زبانی جز زبان مادریم، نیست. چرخی میزنم در دنیای اينترنت. عجب بلبشوئی در گرفته است. جنگ ترک و فارس را میگویم. یکی برای اثبات داعیهی خویش، حتی فردوسی را نیز نبش قبر کردهاست. آن دیگری دادستان «یوسف و زلیخا»ی او را دال برتوبهاش دانسته است، از اهانتی که او در شاهنامه به ترکها روا داشته است. و سومی با سند و مدرک، اثبات کرده است که مثنوی «یوسف و زلیخا» سرودهی فردوسی نیست.
اما این هم وطن و هم زبان من، قلمی محترمانه ندارد و با وجودی که ترکها را به «پانترکیست» متهم میکند، متاسفانه دفاعیهاش، مملو است از توهین به هموطنان ترکزبان ما. او در جائی ادعا میکند که » ساکنین غیر فارس ایران زمین، زبان فارسی را، خود داوطلبانه اختیار کردهاند(نقل به مضمون). نظرات بغض آلودهشا ن را میخوانم. ترک و فارس به جان هم افتادهاند.
گرچه ادعای نویسندهی مقالهی «توبه نامهی فردوسی» و مثنوی استنادی اش، از نظر علمی سست پایه است ولی حد اقل، او حرمت قلم را نگاه داشته است.
دلم گرفته است. با وارد کردن * 23*1# تلفنم را میبندم و راهی خانه میشوم. ساعتی زودتر، کارم را تعطیل میکنم. گوشی رادیوی جیبیام را توی گوشهایم فرو کرده و با آرزوی تعطیلاتی خوش برای تنها همکار باقی ماندهام دراداره، از پلهها سرازیر میشوم.
یرنامهی میز گردی است در کانال بک راديو سوئد و موضوع بحث» دموکراسی درروسیه است». به یاد مراجعم میافتم که نیامد و آخر چرا نیامد؟ و بیاد کشور پارهپاره شدهی یوگسلاوی و جنگهای نژادی ـمذهیی آن و داستان های شنیده از زبان آوارهگان جنگی متقاضی پناهندهگی، میافتم. قیافهی آن زن مسلمانی بوسنیائی فلکزده، درذهنم جان میگیرد که قربانی تجاوز جنسی صربیان شده بود. ولی مورد بیمهریِ بیدلیلِ هممیهن و هم زبانِ و همدينِِ خودش بود. زنان مسلمانی که از داشتن مراوده با او میرمیدند بدلیل تجاوزی که زندانبانان صربی به او کرده بودند. انگار او به میل خویش به بستر آن جانیان رفته بود!
چشمانم سیاهی میرود. به خانه رسیدهام. رادیو خاموش شده است. کی؟نمیدانم. غرقه در افکار خود در آپارتمان را بازمیکنم. صدای استاد فرهی که از «ایران وطن من» سخن میگوید، فضای کوچک خانهمان را پرکرده است.
از خود میپرسم:
کدام ایران؟ کدام وطن؟
و اين فکر ذهنم را آزار میدهد:
نکند ما هم پس از تحمل این همه رنج، به مصیبت برادر کشی دچارشويم.
دسامبر ۲۰۰۳
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟