وطن برای من همدان است، خیابان عباس آباد، کوچهی حاج احمد، چشمهی آبی که امروز دیگر نیست و چمن پشت مسجد که درختاناش را ریختند و مبدل به آبریزگاه مسجدش کردند. باعث و بانی آن کار پدر بود که میخواست رفاهی فراهم کند برای کسبهی محل و نمازگزاران، تا جائی باشد برای قضای حاجت و گرفتن وضو. بعدش هم شرکت برق آمد و ساختمان بیقوارهی سیمانیای در پشت ٱبریزگاه مسجد بساخت برای ترانسفورموتور تقویتی برق محل. و همین شد که زمین بازی ما کلّن از بین رفت و درخت نارونی که بالایاش من و صالح ترک و علی حیدری و … نشیمنگاهی ساخته بودیم، شاخ و شاخهاش بزدند و دیوارهی آبریزگاه مهر خصوصی بر آن کوبید.
و آن سه سرستون بازمانده از بخش خراب شدهی مسجد که خیابان نیمهاش کرده بود و نفهمیدم چرا سرستونها را عمودی در زیر آن درخت نارونِ کنارِ چمن، در مقابل مهتابی مسجد کاشته بودند که شده بود محل تارزانبازیهای آنانی که جرئت بیشتری داشتند تا از روی سرستون پریده و خود را به شاختههای آویختهی بالای نهرِ پر از لای و لجن برسانند و بر ما فخر بفروشند.
وطن بر ای من سید ناصر حسینی، همبازی دوران کودکیام است. پدر او قهوهچی محل ما بود و قهوهخانهاش محل استراحت درشگهچیهای فقیرِ خسته که بیشترشان معتاد بودند. در زمان استراحت درشگههایشان به سیدناصر میسپردند، تا در ازای پنج ریالی دستمزد، دستی به سروگوش اسبها و درشگه کشد و توبره بر سر اسبان آن بیاویزد. سیدناصر برای این دو بشگه، زیر آن درخت کهنسالِ زبانگنجشکِ کنارهی خیابان گذاشته بود و با چه زحمتی، خودش و جلال برادر کوچکترش، آنرا از آب چشمهی حاجاحمد، پُرِ میکردند. ناصر ده دوازده ساله بود و جلال دو سه سالی کوچکتر.
وطن برای من سیدکاظم یخفروش است، آن پسر بچهی فقیر صرعی که هرگاه دچار غش میشد، اهل محل، با چاقوی آهیخته، خطی دور او میکشیدند و چاقوی باز را روی سینهاش مینهادند تا به گمان خویش اجانین را از بدن او خارج کنند.
وطن برای من، میدانِ خاکی پشت مسجد حاج احمد است و ممدلی کچل که در بعد از ظهرهای گرم تابستان، به نقلید از گروهبانان ارتش، کتِ کهنهی ارتشی وارداتی از بیروت را به تن میکرد، سوتی به گردناش میآویخت و با فرمان؛یک، دو سه چهار. چپ چپ، راست راست، سوتاش را بصدا در میآورد و بچههای همسن و سال خودش را، تعلیم نظامی میداد.
خود او در میانهی میدان، بمانند یک فرماندهی مستبد ارتش، رفتار میکرد. گاه، دهناش باز میکرد و فحشی آبدار،«از نوع همان فحشهایی که شنیدهبود، سرگروهبانها نثار سربازان تحت فرمان خود میکنند» نثار پسرکی که ریتم پایاش را با فرمان یک دو سه چهار او، تنظیم نکردهبود، مینمود تا متوجه خطای خویش شده و رفع اشتباه کند.
سپس فلوتاش را بیرون میآورد و ریتم یک، دو، سه، چهار را، با آن مینواخت، تا کدروت حاصله از فحشهای چارواداری را از دل سربازاناش بزداید.
ما که از ترس کتک پدرانمان، دل و جرات پیوستن به ارتش ممدلی کچل را نداشتیم، در زیر سایهی نارون، انگشت حسرت بدهن، به تماشای هنرنمائیهای او و سپاهاش مینشستیم.
ممدلی آخر به آروزیاش رسید و به ارتش پیوست تا شاید با بدست آوردن سهمی از قدرت حاکم، دق دل ناشی از نداشتههایاش را روی زیردستانش خالی کند و نانی در سفرهی خویش بیاورد.
وطن برای من خلیل است که مادرش دلاک حمام محل بود و نانآور خانه. خلیل همبازی ما بود و امکان رفتن به مدرسه را نیافت. نهایت شاگرد شوفر اتوبوس شهری شد و تا آنجا که بیاد میآورم، شاگرد شوفر بماند که توان گرفتن گواهینامهی رانندهگی را نیافت.
وطن برای من، محمد است، پسر دیگر آن دلاک حمام، بچه محل و همبازیام که بعدها سلمانی شد در همان محل، روبروی خانهی ما و مغازهی پدر، دکان سلمانیاش را دایر کرد.
آخرین باری که به دیدارش رفتم از دیدن من پر در آورد. و او بود که خبر پر کشیدن بیشتر همبازیهای مشترکمان را بمن داد. سراغ هر که را گرفتم، گفت:
ممدجان، او هم مرد.
وطن برای من درختان اقاقی مقابل مغازهی پدر است که با جان دل به نگهداریشان کوشیدم تا از زخمدست بچههای تُخْسِ ورمزیار، جان سالم بدر بردند، ریشه دواندند و پایدار شدند. و نمیدانی زمانیکه کنهسالی ٱنها را دیدم با آن دو شمارهای که نمیدانم چه سازمانی برای حفاظت بر تنهی آنها کوبیدهبود، چه غروری بمن دست داد.
وطن برای من خانهی پدری است که شوربختانه دیگر نشانی از آن نیست.
وطن، کل جبّار است که مشتریاناش بچههای مدرسه بودند و کالای دکان کوچک او، نخودکشمش و خروس قندی و قیلوقال بچهها که صدای زندهگیاند.
وطن برای من، دا قاسم بقال است،تنها دکاندار بازماندهی محل که در آخرین دیدارم از همدان، او را هوشیار اما پیر و شکسته یافتم. بمحض اینکه سلامش کردم بپا خاست، به استقبالم آمد. سالهای رفته اصلن خللی در حافظهاش وارد نکردهبود.
سید ناصر پس از سربازی راهی تهران شد تا کمک عمویاش باشد در کارگاه نختابیاش، در نزدیکیهای سید اسماعیل. یکباری در جوانی برای دیدارش به آنجا رفتم که نبود و برادر کوچکش جلال، شلاق بدست بیرون آمد و گفت که ناصر دنبال کاری رفته است و دلیل شلاق بدستیاش را لزوم تنبیه دختران کارگر تنبل کارگاه عمو، عنوان کرد.
وطن برای من همان دختران فقیر بیپناه قالیباف، نختاب، رختشورِ گرفتار خشم و ظلم دیکتاتورهای کوچک ناآکاهاند.
وطن برای من ممدلی بیمار است که کارش دلهدزدی بود و تفریحاش ریختن سهقاپ، در کنج کوچهی مقابل خانهی ما که با پیدا شدن سروکلهی پدر، فرار را بر قرار ترجیح میدادند. آخر پدر نیز حافظ بیضهی اسلام بود.
وطن برای من همان بینوایانی هستند که ترجیح میدادند زمستان را در زندان بگذرانند تا دستکم،جایی گرم برای خواب و نانی برای سیر کردن شکم گرسنهشان داشته باشند.
وطن برای من احمد مکاری است که همیشه نفر اول کلاس بود علیرغم فقر خانوادهگی و اجبارش در کمک به انجام خردهفرمایشهای والدین، چون خود من. زمانی که دیپلم شد، هنوز در نیافتهبود که امثال او را نیز به دانشگاه راهی هست. و زمانی که بدانشگاه راه یافت، هر ترم، نفر اول شد. دولت باو بورسیهای داد و راهی آمریکایاش کرد. در آمریکا هم درخشید، هر ترم، نفر اول کلاس بود تا دکترای جوشکاری زیر آب گرفت. به ایران برگشت و استاد دانشگاه پهلوی شیراز شد. ولی مدعیان انقلاب فرهنگی او را وابستهی آمریکا تشخیص دادند و «پاکسازیاش» کردند.
وطن برای من دکتر حسین حلیمی است که بدلیل نبود شیوهی درست اطلاع رسانی، با آن همه استعدادش، معلم بود و به چندرغاز درآمد اضافی ناشی از تابلونویسی، برای دکانداران شهر دل خوش کردهبود تا با عربعلی شروه آشنا شد، از رموز نقاشی علمی آگاه گردید، استعداد نهفتهاش درخشید و گل کرد.
وطن برای من سعید سجادی «برازجانی» است که دوبار در کنکور پزشکی سراسری کشور، بار اول در تمام ایران و بار دوم، در استان فارس نفر اول شد ولی اجازهی ورود بدانشگاه را نیافت. ناچار ترک وطن کرد. او امروز از پزشکان معروف قلب است در «آمریکای جهانخوار» بهمان گونه که دکتر احمد مکاری استاد است در دانشگاهی در دیار «شیطان بزرگ».
وطن برای من مجید شریف است که پس از سالها دوری، به وطن بازگشت با فوق لیسانس در فیزیک اتمی از آمریکا و دکترای جامعه شناسی از فرانسه، اما تمامیتخواهان حاکم، ناجوانمردانه او را کشتند.
وطن برای من معنا و مفهوم ویژهای دارد.
وطن! کوچهی حاج احمد است و خیابان عباسآباد. و روی همین اصل است زمانی که داقاسم بقال برایم تعریف میکند که «ممدلی بیمار، دیگر نه بیمار است و نه دزد، شادی سراسر وجودم را میگیرد و از شادی به پرواز در میآیم، بدیدارش میشتابم. او با کمی تاخیر مرا بجا میآورد، برای روبوسی بلند میشود و شکلاتی از بساط محقر پهن شده در کنارهی آرمگاه بوعلی را، بر میدارد و برسم دوستی تعارفام میکند، اشک در چشمانم حلقه میزند.
ولی چه حیف که فراموش کردم عکسی از او بگیرم. مگر نه اینکه ممکن این آخرین دیدار ما باشد؟
و زمانی که مجید قویمی خبر از مرگ سید حسن حقیقی، محسن رزاقی، مهدی فرجی، حسین رنگچی و محمد موفق میدهد و من در جواباش میگویم «آری میدانم، ناصر پرستش پارسال برایم تعریف کرد و او اضافه میکند که خود ناصر هم شش ماه پیش مرد، چقدر دلم میگیرد. آخر با خودم فکر کردهبودم، عصر همان روز، بدیارش بروم.
وطن برای من همدان است، بوشهر است، کازرون است،آبادان است و تهران است.
وطن برای من، ایران است با همهی گرفتاریهای زمانهاش.
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟