علی سیزده، پلیس مخفی همدان بود و نزد بیشتر همدانیها معروف آنگاه که من نوجوانی بیش نبودم. اگر هم کسی او را ندیده بود، حتمن با اسم نحساش آشنا بود. مردم لقب «سیزده» به او داده بودند به دلیل نحس بودنش.
علی سیزده، ادعای سرهنگی داشت و خود را همرزم و دوست رضا شاه معرفی میکرد. و همهجا میگفت که » اعلیحضرت فقید» تامین امنیت همدان ر ا»شخصن باو سپردهاند».
علی بلای جان مردم شد بعد از کودتای ۲۸ مرداد. دهها انسان بیگناه به خاطر حماقتهای او پایشان به ادارهی آگاهی کشیده شد و روانهی زندان شدند.
شکایات متعدد مردم پیش مقامات «مسئول» نهایت سبب شد تا شهربانی شاهنشاهی، مجبور شد لباس پاسبانی به تن او پوشاند و علی چند سال آخر «خدمتش را» با لباس آجانی، و باطومی چوبی آویزان به کمر، دور میدان بزرگ شهر، به پاسدادن گذراند.
حالا دیگر جناب سرهنگ مبدل شده بود به «مشدلی». همه او را به این نام صدا میکردند. حتا از بکار بردن کلمهی «سرکار» را هم که هر نقلعلیِ لباس زرد یا سورمهای پوشی را به آن صدا میکردند، عمدن از علیسیزده، دریغ میداشتند.
بچههای از مدرسه فارغ شده، دق و دل چوبهائی را که از دست معلمانشان خورده بودند، سر علیسیزده خالی میکردند.
صدای» آترتین» Mr. Thirteen بچهها از این سوی میدان و فحشهای چارواداری علی از طرف دیگر میدان بگوش میرسید.
مشدلی، با حالتی عصبانی و در عین حال غمگین روی بسوی عابرین کرده و میگفت:
میوینینان؟ بوآم ( بابایم) میگفت که «غلاغه که پیر بشَه، میلیچه، میپره گَُردَش».
اما کسی محلی به او و گفتهاش نمیگذاشت. لبخند تلخی تحویلش میداد و بیخیال دنبال کارش میرفت.
مشدَلی داستانهای عجیب و غریبی برای ما تعریف میکرد، داستانهائی که درخور تصورات بچههای دبستانی بود. به خصوص اگر عباس هم با ما بود، دیگر محشر بود.
مشدلی میگفت :
عباس آقا! نیمیدانم برات تعریف کردم یا نه! یه روز رفته بودم تهران، تصادفی میان خیابان اسلامبول، رضا شارٍ دیدم که ِدِسه ممد رضارِه گرفته بود و قِدم میزد. یواشکی، یکی زدم رو شانش و، نِشتم زمین پشت پاش. که ِنهویِِنتَُم.
آقا نیمیدانی که وختی رضا دور و وِرِ خودش چرخید و مِنِه دید، دید چه ذوقی کرد.
ولی ممد رضا، ولیعهده میگما، که اَ شوخییای مَه با آقاش بِدِش آمده بود، از آقاش وا تعجب پرسید:
ای آقاهه کیه دیه؟»
رضا به شش گفت:
کره خر!! پَچچا به عموعلی سلام نیمیدی؟
یك روز بچهها دورهاش كرده بودن. رفتم جلو. عباس، استکانی چائی جلو علیسیزده گذاشته بود و از مشکلی مدرسه و درس و مشق برای او میگفت. و اضافه کرد چه خوب شد که شما آمدی کمی از تجربههایتان برای ما تعریف کنید تا این بچهها چیزی یاد بگیرند همه چیز که توی کتاب نیست.
مشدلی، استکان چائیاش را برداشت، نگاهی بدور بر انداخت، جرعهای از چای نوشید، عباس دستش برای روشن کردن سیگار همائی که به تعارف کرده بود، پیش برد. فندک را زد و گفت:
مشدلی بفرماین! بچا به گوشند..
مشدلی، پکی به سیگارش زد، قلپی چای خورد و گفت:
خب! ماموریت استانبوله مه که برات تریف نکردم؟
عباس گفت:
«به به! نه! مَه كه نِشنیدمش! پسر یه چای دیه بزار بری مشدلی!
و مشدلی رفت روی منبر.
رضا شا فرستادُه بودوم استامبول. خیلی سفارش كرده بود كه اصلن ماموریتمه بروز ندم و تا ماموریتم تمام نکردم با هیش کس از خودم و ایران حرف نزنم. منم گفت به رو چشمُم اعلاحضرت!
ولی عباس آقا چشمت روز بد نوینه، نیمیدانی شی شد! یه روز میانِ یكی از خیابانایه اسلامبول را میرفتم، كه ِیه دفه شنیدم یكی گفت » السلام علیك یا مش دلی!
نگاه كردم دیدم طوطی قوه خانه هس كه رفته بودم اونجا دنبال ماموریتُم.
عباس گفت:
مش دلی نه گفته بودی كه عربیام بلدی!
مشدلی گفت:
پششی که ِبلِدم.
یكی از بچهها پرسید:
» مشدلی مردم تركیه كه تركن. چطور شد كه طوطیاشان عربی حرف می زدند؟
مشدلی عصبانی شد و گفت:
خفه مادر قحبه!
پا شد، راهشو گرفت و رفت. خواهشهای عباس هم موثر در مقام نشد.
علی سیزده
2007/11/19 بدست محمد افراسیابی
از خواندن مطالبی که آخر و عاقبت برخی اشخاص را نشان میدهند، درس میگیرم.
آخر و عاقبت رضا شاه، محمدرضا شاه، امام خمینی و … را در ذهن خود مرور یا تصور کنید!