سرد بود، خیلی سرد. شاید بیست درجه زیر صفر بود. در انتظار اتوبوس توی صف ایستاده بودیم. پسرک از راه رسید و در کنار ما ایستاد. نباید هیجده سالش شده بود. سیگاری از جیبش بیرون آورد و بر لبش نهاد. باشندهگان را نظارهای کرد. با فندک، سیگارش را گیراند. پک محکمی به سیگارش زد و دودش بلعید. نگاهی مغرورانهی دیگری به دور و برش انداخت. دود سیگار را حلقه حلقه از دهانش بیرون داد. پک محکم دیگری به آن زد و مغرورانه دود پرشده در ششهایش را رها ساخت. سردی هوا، غلظت دود را دوچندان نشان میداد. جوان مغرور از شاهکار خویش بود. اتوبوس سررسید. ناچار، سیگارش را روی زمین انداخت و با خشمی ساختگی، له و لوردهاش کرد با فحشی پشتوانهاش.
زن سالمندی که کنارش ایستاده بود، خم شد، ته سیگار را برداشت، چند قدمی به عقب رفت و ته سیگار را داخل سطل آشغال انداخت. برگشت و سوار اتوبوس شد.
جوان، شرمنده نگاهی به زن سالمند کرد و عذر خواست.
پیر زن با مهربانی لبخندی تحویلش داد و از پلههای اتوبوس بالا رفت.
اتوبوس حرکت کرد.
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟