مدرسهی ما شعبهئی بود از جامعهی تعلیمات اسلامی سراسری ایران. مدیر و موسس مدرسه شخصی بود بنام حاج شیخ علی زنجانی و نظامت آن با آقای سیدصادق حجازی بود.
مدرسه رسمن ماههای محرم و صفر را ماه عزاداری اعلام میکرد و از بچهها میخواست حداقل دستبند سیاهی با کلمهی «یا حسین» به نشانهی عزا دار حسین روی بازویشان به بندند.
مادر تکه پارچهی سیاهی از توی خرت و پرتهایاش برایم پیدا میکرد و پدر با خط شیوایاش و با گچ «یاحسین»ی روی آن مینوشت و بعد یکی از خواهرها کلمهی «یا حسین» را با نخی سفید برودری دوزی میکرد.
اولین روز محرم بازو بند سیاه منقش به کلمهی «یا حسین» را روی بازوی دست چپم میبستم و غرق در شادی و غرور که من هم یکی از راهیان امام سوم شعیان هستم، راه مدرسه در پیش میگرفتم. توی راه چشمی به بازو بند سیاهم و داشتم و چشمی به مردمی که از برابرشان میگذاشتم که به بینم مردم هم توجهی به بازو بندم دارند یا نه.
به مدرسه که میرسیدم دنبال دوستانم میرفتم و بازو بندهایمان را بهم نشان میدادیم و داستان چگونهگی تهیهاش را با آب و تاب و دادن شاخ و برگ، برای هم شرح میدادیم . محمود وارد معرکه میشد و بازو بندش را جلو میآورد، من دیگر غلاف میکردم که کسی جز علی جلودارش نمیتوانست باشد. او میگفت:
بیوین! ای خط حاج مسینه، بوآی ممد. آخه خط حاجی أ خطه بوای مه بتهره. تازه خطی که حاجی بری مه نوشته قشنگتر شده، میدانی چرا؟ آخه پارچهش تازهی تازهس. جنسشم اعلاس. نهنه یه قواره بری پیرن خودش خریده بود که ای تیکههِه ره داد به مّه.
علی که بازوبندی نداشت، حرف محمود را تایید میکرد چون میدانست اگر دم محمود را نه بیند، زنگ تفریح از نان قندی»قاق»خبری نخواهد بود.
خود علی «آقبانوئی» داشت که برادرش از کربلا برایش آورده بود. آقابانو کلاس دیگری داشت و متعلق بود به داشها یا به قول همدانیها «جاهلا». همانهائیکه زیر علامت میرفتند و زمانی که با دستهی عزاداران موافق رو در رو میشدند، علامت ۲۱ تیغهای را چرخ میداد و بزرگترین تیغهی علامت نزدیک زمین میرسید و بعد چرخی میزد، یکبار، دو بار چند بار مانده به قدرت داشی که زیر علامت بود. و این علی چقدر پز داشتههای ناداشتهاش را بما میداد.
بعضیها از بچهها پیراهن سیاهی مخصوص سینه زنها و یا زنجیر زنها را به تن میکردند. اینها کلاسشان خیلی بالا بود. شبها میرفتند مسجد و پس از مراسم روضه خوانی، به سینه یا زنجیر زنی میپرداختند. در مدرسه اغلب داستانهای عجیب و غریبی از حمل علامت و طوغ و بیل، برای ما بازگو میکردند. بیشتر بچههای مدرسهی ما جزء دستهی «حیدریها» بودند و اگر کسی از «نعمتیها» هم در مدرسه بود من بیاد ندارم.
نهری از میانهی شهر میگذشت که ما به آن رودخانه میگفتیم. این نهر نه تنها شهر را دو نیمه میکرد که مردمش را نیز بدو گروه متخاصم حیدری و نعمتی تقسیم کرده بود. هر گروه دارای علامت مخصوصی بودند. نشانهی نعمتیها بیل بود و نشانهی حیدریها طوغ. این نشانهها در مواقع عادی در خانهی یکی از سردمداران محل نگهداری میشد. روز عاشورا حیدریها طوغ را با سلام و صلوات بیرون می آوردند و نعمتیها بیل را. من اجازهی رفتن به این محلات را نداشتم که پدر کلن با اجرای این مراسم مخالف بود و در این باور بود که سینهزنی، زنجیز زنی و قمهزنی خودآزاری است و خود آزاری در اسلام حرام است. ولی اصولن جو موجود در هیاتها را مناسب نمیدانست. ولی با رفتن به مسجد محل و شرکت در دستهی عزاداری مدرسه مخالفتی نداشت.
مدرسهی علمی روز تاسوعا را رسمن روز عزاداری اعلام کرده بود و همه بچهها موظف به شرکت د در مراسم بودند. حدود ساعت ده صبح دستهی عزاداری مدرسه، نوحه خوانانع مدرسه را ترک میکرد. معلمان نیز به عنوان مراقب همراه ما بودند. اول به مسجد پیغمبر که مسجد محل بود میرفتیم، توی مسجد دوری میزدیم، یکی از بچهها روی پایهی منبر ایستاده شعری میخواند و بسپس نوحهخوانان مسجد را به قصد مسجد جامع شهر ترک میکردیم. در صحن مسجد جامع دوری میزدیم، وارد مسجد چهل ستون میشدیم، برای انجام مراسم. در آنجا مادر بدیدار ما میآمد و دو ریالی هم بمن میداد که کلی شادی آفرین بود.
از آنجا راهی محل » بنِ بازار» میشدیم برای شرکت در مراسم عزاداری کوچهمشکی که از ثروتمندان شهر بود و پسرانش هممدرسهای ما. حدود دو بعد از ظهر خسته و کوفته ولی خوشحال راهی خانه میشدیم. حال دیگر فرصت داشتیم که با پولی که مادرانمان بما داده بودند جشنی بپا کنیم که سخت گرسنه هم بودیم.
در مسجد حاج احمد تمام مدت دو ماههی محرم و صفر روضهخانی برقرار بود. دههی اول نوبت خانوادهی نراقی بود که پدرشان سهمی در نوسازی مسجد داشت. دههی دوم حاج محمود رضائی که او هم از نراقیهای همدان بود، خرج عزاداری را میداد و سپس نوبت دیگران بود به ترتیب انبوده دارائی و نفوذشان در محل.
چای دادن کار ما بچهها بود که برای هر تازه واردی استکانی چای قند پهلو میبردیم که در کنار سینی کوچک چهار حبهی قند گذاشته بودیم. پیش از ایام محرم عدهای به قم، تهران یا مشهد اعزام میشدند برای دعوت واعظی با نام و نشان. وعاظ محلی این رویه را دوست نداشتند و آن را نوعی توهین بخویش تلقی میکردند. یکی از این وعاظ که به «آقا تهرانی» معروف شده بود بدلیل لهجهی تهرانیاش، اطلاعاتی از علم فیزیک و شیمی داشت. پیش از به صحرای کربلا زدن، کمی از خواص الکترونها و طرز ایجاد جریان الکتریسته و کاربرد آن حرف میزد. مردم عادی که از این حرفها نشنیده بودند، پای منبرش جمع میشدند و صحن مسجد به قول معروف جای سوزن انداختن نبود. همین که آقا از منبر پائین میآمد، بیشتر حضار مسجد را بدنبال او ترک میکردند تا به موقع خود را به محل وعظ بعدی او برسانند و از فرمایشاتش مستفیض گردند. آقا درشگهای دربست در اجاره داشت و شنوندگان به دو، درشگه را تعقیب میکردند تا زودتر از او به محل وعظ بعدی برسند. همه جا سخن از آقا تهرانی بود. مشتریان پدر مرتب از سواد او سخن میگفتند:
حیف حاجی که تو نیمیآی پای صحبت آقا تهرانی! نیمیدانی چقدر با سواده، مهندسه. أ همهی معلما آم سوادش بیشتره. میگن اوسای دانشگا مانشگاس.
وقتی پدر از آنها میپرسید:
خوب این آقا از چی صحبت میکنه؟
میگفتند:
بهبه! نیمیدانی! خیلی باسواده. مه نیمیدانم مثه او تعریف کنم. ولی خیلی خوبه. حیف که خودت نیمیای پای منبرش!
پدر میگفت:
آخر اگر من سرچراغی دکانمه تعطیل کنم، این دو تا و نصفی مشتری را که دارم از دس میدم و فرداش نیمیتانم پول یه لقمه نون بچها ره تامین کنم.
شبی واعظ بعدی آقا تهرانی، شیخ علی مهاجرانی بود، همشهری و هم محل هم . وقتی پایش را روی اولین پایه منبر گذاشت، شاهد خالی شدن مسجد شد. به بالای منبر که رسید و ما صلواتی ختم کردیم، جز ما بچهها و عدهای پیر مرد کسی دیگر باقی نمانده بود. او سخت رنجیده خاطر شد و با صدای بلند مردم در حال خروج را «همجةالرعا» خواند و اضافه کرد که اینان مصداق فرمودهی امام علی هستند که نمیدانند در پی چی هستند و فقط به ظاهر میاندیشند.
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟