با اتوبوس راهی تهرانم، پس از چند روزی توقف در همدان و دیداری از گنجنامه و میدانمیشان. سالها بود آنجا را ندیده بودم. همه چیز تغییر یافته بود. به زیارت دوستان و آشنایانی هم نائل شدم.
حال راهی تهرانم. تلفن مرد جوانی که صندلی دست راستِ ردیف عقب را اشغال کرده است، مرتب زنگ میخورد. کسی از آنطرف خط سئوالاتی مطرح میکند. مسائل دورِ امور مالی چرخ میخورد. مرد جوان میگوید که عصر میتواند او را در تهران ملاقات کند. دوباره زنگ تلفناش به صدا در میآید. مرد جوان ضمن گزارش موقعیت جغرافیائی خویش، با طرف، قرار ملاقاتی در دفتر کارش در تهران، می گذارد. تلفن همسفر مرتب زنگ میخورد. به گمانم آدم مهمی باشد، مسئول ادارهای، مدیر شرکتی و یا صاحب شغل و مقامی. اینبار که زنگ تلفنش به صدا درمیآید، من بیشتر کنجکاو میشوم. مرد جوان خبر از عزیمت فردایش به عسلویه میدهد.
بندر عسلویه! و به یاد آخرین دیدارم از این بندر زیبا میافتم. سه، چهار سالی از انقلاب گذشته بود. به دلیل آشنائیام با منطقه مأموریتی در آن نواحی به من محول شد. راهی دیّر و کنگان و عسلویه و… شدم. هم تماشا بود و هم انجام وظیفه. در عسلویه، نه از لنچهای ماهیگیری خبری بود نه از مردم عربزبانِ بومیاش. خانههای ساخته شده بر سینهی کوهستان شمالی ده، خراب شده بود. ساکنین فعلیاش، مردمان کوچشینی بودند که به زبانی دیگری حرف میزدند، که اینبار، در این دیار و برای همیشه جا خوش کرده بودند و ییلاق و قشلاق را برای همیشه فراموش. رانندهام ازین واقعه بسیار ناراحت بود و میگفت:
همهی اهالی آبادیهای کنارهِ ی خلیج فارس به جنوب مهاجرت کردهاند، به دلیل وضع بد اقتصادی. چون عجله داشتیم، امکان توقف و پرس و جوئی نشد. راننده توضیحاتی داد که بومیان به قطر کوچیده اند. در بازگشت هم شب بود و هوا تاریک. حتی مجال گرفتن عکسی هم پیش نیامد.
سالها پیش، آنگاه که در این دیار مأمور خدمت بودم، چند باری دراین کنارهی زیبا به تماشا و تفرج آمده بودیم با خانواده و دوستان.
تلفن مرد جوان ساکت شده است.
به عقب برمیگردم و میپرسم از عسلویه چه خبر؟
– فردا عازم آنجا هستم. در آنجا دفتری داریم. برای تأسیسات گاز کنگان کار میکنیم. و می پرسد:
مگر عسلویه را میشناسید؟ شاید…
می گویم :
عسلویه را می شناختم. سالهائی بس دور و دیر آن حوالی عمری تلف کردهام. و می پرسم
– مگر گاز کنگان به عسلویه رسیده است؟
– بله. عسلویه شهری شده است. فرودگاه بزرگی دارد و روزانه چند هواپیمای مسافری درآنجا به زمین مینشیند.
به یاد جنگ و جدال دیرِّیها و کنگانیها میافتم بر سر نامگذاری محل چاههای گاز. محل کشف گاز از نظر تقسیمات کشوری در محدوهی بخشداری دیّر بود ولی چون بدر سر جاده کنگان قرار داشت، منطقه بنام گاز کنگان معروف شد و روی همین اصل هم تابلوئی با عبارت
« گاز کنگان» سر جادهی اصلی نصب شد. مدتها این تابلو باعث نزاع دیریها و کنگانیها بود. بارها تابلو کنده شد یا کلمهی «گاز کنگان» را خط زدند و بهجایاش « گاز دیر» نوشتند. ولی عاقبت همان شد که مقامات نفتی میخواستند، گاز کنگان.
به عقب بر میگردم. آنگاه که در دَیِّـر بودم. و آن روز که شیخ احمد دیری، یادداشتی برایم فرستاده بود و مؤدبانه مرا به خانهاش دعوت کرده بود و تعذر که به دلیل وجود میهمان نتوانسته بود، خودش بدیدنم بیاید. شیخ از جمله مردان صاحبان نفوذ منطقه بود و من ضمن حفظ احترامش، برای حفظ بیطرفی خود، از او فاصله میگرفتم، به همان وجه که به رقبایش هم عنایتی ویژه نهداشتم.
به خانهاش رفتم. سه نفر خارجی و یک ایرانی مقابل اتاق پذیرائی شیخ نشسته و مشغول خوردن غذای خویش بودند. آمریکاییها شیخ به غذای خویش میمهان کرده بودند و شیخ میخواست سقّی به ساندویچ ژامبون بهزند که با هشدار من مواجه شد:
شیخ احمد مواظب باش! گوشت خنزیر است! مخور که آتش جنهم بر خود حلال میکنی!
شیخ لقمه کنار گذاشت و شکری کرد و تشکری از من.
پس از معرفی خودم، آقائی که ایرانی بود گفتههای مرا ترجمه کرد.
یکی از خارجیان که لهجهاش گواهی از آمریکائی بودنش میداد، ضمن نشان دادن نامهای گفت:
– به ما سفارش شده است تا برای کسب اطلاعات لازم با بخشدار محل تماس بهگیریم. ولی همین که هلیکوپترمان به زمین نشست و سراغ بخشداری را گرفتیم، از اینجا سر در آوردیم که معلوم شد بخشداری نیست.
گتفم : فرقی نمیکند. شیخ زمانی اجدادش همهکارهی این منطقه بودهاند و اطلاعاتش از این بوم و بر بیشتر از اطلاعات من باید باشد.
گفت که در پی یافتن سواحلی هستیم که زمیناش مقاوم باشد و مناسب هم برای ساختن پالایشگاه گاز طبیعی، هم برای احداث تاسیسات بندری. نقشهای هم به همراه داشتند. یک ساعتی با هم بر فراز منطقه پرواز کردیم. منطقهِی عسلویه را پسند کردند و رفتند. تا من آنجا بودم خبری از ایشان نشد.
و حال، پس از سیواندی سال، میشنوم که در همان مناطق تشکیلاتی تأسیس شده است و تمام جادهها اسفالته است. مردم دارای برق و آب و تلفن و …
و به یاد میآورم شبی را که دکتر هرمز شیوا، پزشک سپاهی بهداشت منطقهی اَهرَم که خانمش دکتر فریده شیوا، پزشک خورموج بود. آن روز هرمز دیر کرده بود و فریده که اصلن پاکستانی است، سخت نگران سلامتی هرمز بود و گلهمند که چرا در این منطقه حد اقل تلفنی نیست تا من خبری از شوهرم بهگیرم.
تمام وسائل لوکس زندگی ما منحص میشد به یک یخچال نفتسوز الکترولوکسی ساخت سوئد و اتومبیل چیپ قراضهای که به قول دوست و همکارم، جواد پناهپور » همه جایاش صدا میداد جز بوقاش».
دی ماه ۱۳۸۲
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟