چند ساعتی از غروب آفتاب میگذرد. نسیم خنکی از جانب الوند میوزد. صدای پائین کشیدن درهای کرکرهای دکانها یکی پس از دیگری شینده میشود. نور ضعیف چراغها حالت نیمه روشنی به خیابان داده است. قلهی الوند چون شبحی در آن دورها دیده میشود. چراغهای روی استخر عباسآباد سوسو میزند. اما من تمایلی به خانه رفتن ندارم. با حسن، سلانه سلانه خیابان عباس آباد« شریعتی» را رو ببالا میپیمائیم، نور مهتابی آبمیوه فروشی و تابلوی مطب دکتر دندانپزشکی، پیادهرو را روشنتر کرده است. آوای موسیقی از دور بگوش میرسد. رادیوی. صدای روشنک توی خیابان میپیچید:
گلهای رنگارنگ
پاهایم سست میشود. آخر در خانهی ما رادیوئی وجود ندارد. شنیدن موسیقی حرام است. یک بار میان پدر و یکی از همسایهها دعوای سختی درگرفت و کار به فحش و فحشکاری کشید، علیرغم آشنائی قدیم و ندیمی که میان آن دو بود. از آن به بعد، همسایه هرگز صدای رادیواش را بلند نکرد تا موجب بطلان نماز پدر نشود. من هم از شنیدن موسیقی محروم شدم. همسایه هم بزودی همسایگی را پس داد و در سایهی دیگری نشست که صدای موسیقی نمازش را باطل نکند.
بنان است که میخواند. او بتازهگی از بستر بیماری برخاسته است. او در تصادف شدیدی چشمهایش را از دست داده است. آغاز فعالیت دوبارهاش در رادیو خوشحالی بسیاری سبب شده است.
اما حسن بنان را اصلن دوست ندارد. با شنیدن صدای او میگوید:
أه بازم این مردکه آمد! کاش بجای کور شدن، مرده بود!
سلانه سلانه به راه خود ادامه میدهیم. حالا حسن هم میل به خانه رفتنش نیست. به خانه نزدیک میشویم. بچه محل هستیم. سالیانی است همدیگر را میشناسیم. اما مدتی است با هم خیلی قاطی شدهایم. از هم جدا میشویم. او راهی خانه میشود و من به دکان پدر تا او را در بستن مغازهاش کمک کنم.
صدای بنان از رادیوی همسایهی روبرویی به گوش میرسد. او استوار ارتش است و مسئول نظام وظیفهی شهرستان. رادیوی آندریای برق و باطری خود را جلوی پنجره گذاشتهاست و ولوم صدای آنرا تا به آخر باز کرده است. سیم برقش را هم دزدکی روی سیمهائی انتقال نیروی برق شهر که از جلوی پنجرهاش میگذرد، انداخته است. کسی را پروای اعتراض به این دزدی آشکار او نیست. پدر هم به بلند بودن صدای رادیوی اعتراضی نمیکند. «خدا لعنتت کند مرد!» را برای او کافی میداند.
عروسی یکی از همکاران است. ساعت دو بعد نیمه شب است. کاروان عروس را در خیابانهای تهران چرخانده و او را تا خانهی بخت، تعقیب کردهایم. در یکی از خیابانهای صاحبقرانیه، میایستیم برای خداحافظی. منوچهر صدای ضبط اتومبیلش را زیاد میکند. هم با صدای موسیقی به رقص و پایکوبی میپردازیم. غم محتسب و داروغهای هم نیست. قصد ترک یکدیگر را داریم که پرویز میگوید:
کجا؟
خانه، زیبا و نیما ماندهاند به امید پدر بزرگ و مادر بزرگ.
آنان الان در خواب خوشند. بریم خونهی ما. چائ دبشی علم میکنم. صفحهی تازهای هم از بنان خریدهام. آواز بنان را که دوست داری؟ چای این وقت شب خیلی میچسبه. هوا هم که ملسه و فردا هم تعطیل. بریم خونهی ما.
وارد خانه میشویم صدای بنان بلند میشود، آرام ولی گرم.
«آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟»
سکوتی اتاق نشیمن را فرا میگیرد.
بیاد گفتهی حسن میافتم. » أه بازم این مردکه آمد! کاش بجای کور شدن، مرده بود!»
راستی ما انسانها چقدر بیانصاف هستیم. اگر کسی را بجهتی دوست نداشته باشیم براحتی مرگش را آرزو میکنیم.
مرگ بر این، مرگ بر آن.
مرگ زودرس منوچهر و حسن را ربود. از عروس و داماد سالیانی است بیخبرم. پرویز کجاست؟
صدای بنان را هنوز هم دوست میدارم. برای دشمنم نیز آرزوی مرگ نمیکنم.
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟