چو دخلت نیست خرج آهستهتر کن/ که میخوانند ملاحان سرودی
اگر باران به کوهستان نبارد/ به روزی دجله گردد خشک رودی
لاستیک های یخشکن اتوموبیلمان را پس از هفت ماه عوض میکردم که به یاد پسر داییام افتادم
که با صرفهجو زندگی میکرد تا گرفتار ناکسان نشود. با دکتر ابوالحسن بنیصدر، دوست بود. هنوز هم هست. گرچه نه او امکان رفتن به فرانسه را دارد و نه بنی صدر جرئت مسافرت به ایران را.
آنروزها بنیصدر ایران بود. روزی شوهر خواهرم گفت:
چند روز پیش خانهی دائیجان بودیم . حسین آقا، سلامت رساند. هردو زدند زیر خنده، خواهرم و شوهرش. علت خنده را پرسیدم. شوهر خواهرم گفت:
آخر او قرار است وزیر اقتصاد شود و من هم وزیر بهداری.
گفتم:
پس من چی؟
گفت تو را هم میکنیم وزیر دادگستری، با این شرط که درست را خوب بخوانی!
بنی صدر که اقتصاد خوانده بود، روزی در جمع دوستان از شیوهی زندگی حسین که مواظب دخل و خرجش بود و پای خودش را به اندازهی گلمیش دراز میکرد، تعریف و تمجید کرده و گفته بود« اگر من روزی نخست وزیر ایران شوم، حسین را میکنم وزیر دارائی تا افتصاد ورشکستهی ایران را درست کند.
شوهر خواهرم که کارمند بهداری بود و دانش پزشکیاش بیشتر از دانش اقتصادی پسر دائی نبود، بلا فاصله گفته بود:
خب! پس من هم میشوم وزیر بهداری.
سالیانی از این واقعه گذشت. بنیصدر نه نخست وزیر که به ریاست جمهوری ایران رسید. اما پسر دائی وزیر اقتصاد نشد. بنیصدر در زمان ریاست جمهوریاش شبی شام میهمان او شد. بهمین دلیل هم «انقلابیون» بارها و بارها، مزاحم پسر دائی شدند، که چرا از دوستش پذیرائی کرده است. همان «انقلابیونی» که زمانی فریاد میزدند:
کیهان و اطلاعات، تعطیل باید گردد/ روزنامهی بنیصدر، ایجاد باید گردد!
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟