تلفن زنگ زد. بابا, تلفن!
سِلام! خوبی جانوم! ماخام برم شلمچه از مرزدارا یه بازدیدی بُکُنم. حالشه داری تُنم بییای؟ بِروبِچارم وردار. وا ماشین اداره میریمان.
آره میایم. ما هم شلمچه را ندیدهایم. تعطیل هم هستیم.
ربع ساعتی بعد مهدی و بر و بچاش جلوی خانهی ما بودند. سوار بر کامانکار ژاندارمری راهی شلمچه شدیم. به پاسگاه مرزبانی شلمچه که رسیدیم، مهدی مرز ایران و عراق را بما نشان داد و گفت از این گودالی که بین دو کشور کشیده شده کسی بدون اجازه حق عبور ندارد. او بدرون پاسگاه رفت و ما در کنارهی گودال فارق دو کشور به نظاره ایستادیم. در دو سوی گودال تا چشمت کار میکرد بیابان بود. بچهها با هم مشغول بازی بودند. همسر مهدی از گودال گذشت و وارد خاک عراق شد. به تذکر ما توجهی نکرد. چند لحظهای پشت به ما ایستاد و سپس رو بما کرد و بازگشت. مهدی که از بازدیدش برگشته بود و متوجه گذر همسرش از گودال بین دو کشور شد، با عصبانیتی گفت:
مگر نگفتم که او طرف خاک عراقه! اگه حالا مرزداری عراقی اخطاری میدادن که خر بیار و باقله پاک کن بود.
همسرش رو بمن کرد و گفت:
از امام حسین خواستم که هرچه زودتر حسین آزاد بشه.
من گیج شده بودم. پرسیدم:
فکر میکنی که اگر از این طرف مرز دعا میکردی، صدایت به گوش امام حسین نمیرسید؟ این مرزها حدود حکمفرمائی دولتهاست نه قلبها. اگر دعا کاری باشد از این طرف گودال هم بگوش امام حسین خواهد رسید. حالا که به خیر گذشت اما ممکن بود این کار تو دردسر بزرگی برای مهدی، خودت و بچهها درست میکرد.
مهدی که کلن آدم صبوری بود، سرش تکان میداد و پکهای محکمی به سیگارش میزد. نهایت گفت:
بِچچا سوار شین. این دفه به خیر گذشت.
تازه به آبادان منقل شده بودم. هنوز خانهیی که قرار بود ما در آنجا زندگی کنیم، آمادهی تحویل نبود. موقتن با دخترم زیبا که کلاس سوم را آغاز میکرد در خانهی دوستی ساکن شدهبودیم تا او از مدرسه عقب نماند. دوستم سمنانی بود. برادری داشت/ دارد، محمود گ که افسر پلیس راه اهواز- خرمشهر بود. شبی، با لهجهی همدانی داستانی را تعریف میکردم. محمود گفت:
ممد! معاون هنگ ما، سرهنگ دومی است اهل همدان. با همین لهجه حرف میزنه، اما خیلی غلیظتر. مرد بسیار باصفا و درستکاری است و همه دوستش دارند.
اسمش را پرسیدم. خودش بود، مهدی، دوست دورهی دبیرستان. سالها بود از هم خبری نداشتیم. میدانستم عروسی کرده و یکی از بستگان دور مرا گرفتهاست. برادرش که زمانی محصل من بود، و دائیاش که زمانی همکارم بود، خبرهائی از او بمن میدادند. قرار شد محمود شمارهی تلفن مرا به او بدهد.
یادم نیست چه مدتی بدرازا کشید. روزی تلفنچی خبر داد که سرهنگ آریانفر پشت خط است. بمحض برداشتن گوشی گفت:
سِلام ممد جان! لامصب تو اینجاییو مه خِبر نِدارم. آخه اینم شد دوستی؟ ما تازه که فامیلم شدیمان. ایجوری نیمیشه. آدِرسِته بده. شب با بچا میایمان پیشت.
آدرس را که گرفت، گفت:
ای باوا! همسایهام که هسیمان!
شب پیش ما آمدند. مهدی همان مهدی دوران دبیرستان بود. شاد و شلوغ. بگو و بخند و خودمانی. نشستیم و از گذشتهها گفتیم، از فوتبال که گلر خوبی بود و توی دروازه که میایستاد و اگر توپی جلو دروازه نبود، سنگ ریزهای بر میداشت و آن را به طرف آشنائی میانداخت و بیشتر هم به هدف میخورد، و او خودش را به آن راه میزد. و در بازی» شینو شینو، به چند شینو» سنگهای او بیشتر سنگ هر کسی بروی آب میخورد و بر میخاست. دونده بود و بسکتبالیست و مشتری هر ورزشی.
گفت: توی هنگ بساط والیبال دبشی برقراره، مشتری هسی، بفرما.
دو سه سالی با هم بودیم. تظاهرات انقلاب شروع شد. حسین پس از شش سال، از زندان رهائی یافت، پیش ما آمد، درسش را ادامه داد و دکترایش در داروسازی را گرفت، استخدام شرکت نفت شد و بین ما صمیمتی برقرارشد. در راهپیمائیها اغلب همسر مهدی نیز با ما در تظاهرات شرکت میکرد. همسرم من حامله بود. یکی از روزهائی که ارتش حملهی شدیدی به تظاهر کنندهگان کرد، من آنها را گم کردم. تا عصر خبری از آنان نبود. ساعت پنج بعد از ظهر همسرم تلفنی خبر داد که او به کمک جوان تیر خورده رفته بود، مورد هجوم نیروهای انتظامی واقع شده بود. مردم به کمکش شتافته بودند و ساکنان یکی از خانههای خیابان امیریه به آنان پناه دادهاند. میخواست که بدنبالشمان بروم. خبر را به مهدی که سخت نگران بود، دادم.
انقلاب شد. خانهی ما در بوارده شمالی، نزدیک ایستگاه تلویزیون بود و دور از شهر. شبی شهر شلوغ بود. بوق ممتد اتومبیلها از دور بگوش میرسید. بیرون رفتیم. چیزی دستگیرمان نشد. همسایهها هم از ماجرا بیخبر بودند.
صبح تلفن زنگ زد. همسر مهدی بود. میپرسید که دیشب امام را توی ماه دیدهاست. همسرم با تعجب پرسید گفت شوخی میکنی؟ ولی او به جد بود و قسم و آیه که عکس امام توی ماه بود و همهی مردم آن را دیدند و تایید کردند. چون شما ایمان ندارید، باور نمیکنید.
گفتم دختر مگر نه اینکه معجزه فقط مختص پیامبران است و حتا امامان نیز معجزهای سر نمیزند؟
گفت:
من خودم عکس امام را توی ماه دیدهام.
جنگ شد. مهدی ارتقاء درجه گرفت، سرهنگ تمام شد و بفرماندههی ژاندارمری ایلام منصوب گردید.
مدتی آنجا بود تا بازنشسته گردید. مغازهای باز کرد بود. ولی ما دیگر همدیگر را ندیدیم.
پس از سالها دوری راهی همدان شدم. دوست مشترکی گفت:
مهدی یادت هست؟ گردنش را تبر نمیزد. دو سه ماه پیش توی زمین والیبال، توپی را گرفت. فریادی زد» یا جد مادرم» و جابجا جان داد.
جنگ که شروع شد، حسین غیبش زد. میدانستم که توی بیمارستان شیروخورشید است. دچار سنگ کلیه شده بودم و در آبادان امکانی برای معالجه نبود، به کمکم آمد. مدتی توی بیمارستان بستریام کرد و نهایت محبت تا با هاورد کرافت ارتشی راهی بیمارستان نیروی دریائی بوشهر شدم.
هنوز با خانوادهی مهدی ارتباطی دارم. سال ۸۴ که همدان بودم، شبی در باغ پسرش واقع در درهی مرادبیک میهمانشان بودم. جای مهدی بس خالی بود که نوهی نازش را در آغوش بکشد.
حسین را سالهاست ندیدهام.
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟