تک و تنها توی خیابان بوعلی قدم میزنم. نه از کیشهی خلیل خبری هست.
خلیل علومی، (بعدها نام خانوادهگی مهرپاک را برای خود انتخاب کرد) معلم بود. پس از کودتای ۲۸ مرداد به اتهام تودهای بودن، توقیف و زندانی شد. دو سهسالی در زندان ماند. آزاد که شد بیکار بود. از ناچاری واکسی شد و بالای دکانش نوشت «واکسی معلم». واکسیاش شد پاتوق روشنفکران آن دوره و کار و بارش گرفت. بعدها روزنامه فروشی پیشه کرد، گیشهای زد و برای روزنامهی کیهان هم خبرنگاريمیکرد.
در آن سالها شهرداری تازهای برای همدان آمده بود و او دستور داده بود، روی جویهای کنارهی خیابان بوعلی را بپوشانند. نتیجه این شده بود که با مختصر بارانی، آشغالها مسیر آب را میگرفتند و خیابان پر از آب میشد و رفت و آمد مردم و وسایل نقلیه دچار مشکل میگردید.
خلیل، شاید به اعتبار کارت خبرنگاریاش، از شهردار که توی خیابان قدم میزده است میپرسد:
چه دلیلی داشت که روی جویها را بپوشانید که شهر با ریزش کمی باران به این صورت درآید؟
شهردار میپرسد:
تو چکارهای؟
خیلیل جواب میدهد:
یک مالیات دهنده که دوست دارد بداند مالیاتی که میپردازد به چه صورت مصرف میشود و چرا؟
شهردار سیلی محکمی در حضور مردم توی گوش میخواباند.
نه! خیابان بوعلی، صفای آنروزها را ندارد. همه چیز عوض شدهاست. همه غریبهاند، چه عابر و چه مغازهدار. باغچههای کنارهی خیابان هم، تبدیل شده است به محل دستفروشان. از گل و باغچه خبری نیست. جوانان بیکار، بساطشان پهن کردهاند تا نیمهی پیادهرو. هر کس کالا عرضه میکند. راهی برای عبور عابران بیکارتر باقی نماندهاست.
مأموران شهرداری و پلیس سرمیرسند. مثل برق، هرکسی چارگوشهِی پلاستیک پهن شده در زیر کالایخویش را میچسبد و فرار. خشم و نفرتِ همراه با ترس را از حرکاتشان میشود لمسکرد. خیابان خلوت میشود. دستگیر شدهگان را میبرند. خوشبختها فرارکردهاند. جمعی کار پلیس را توجیه میکنند اما بیشتر تقبیح. که بیچارهها چه کنند، اگر اینکار را هم نکنند، از کجا بهخورند.
دستفروشها، بازمیگردند و بساطشان را پهن میکنند. انگار نه انگار، که این نوعکار ممنوعیت قانونی دارد. سدّ معبر جرم است. و مستمسک پلیس هم آن بود که با آن شقاوت حملهکرد، گرفت و برد. خریداران به چونهزدن مشغولند و فروشندهگان مطمئن، که یورش امشب تمام شدهاست. تا فردا خدا بزرگ است. سیب را که بالا اندازی، دهها چرخ میخورد تا به زمین بهیفتد.
روندهگان، چون منِ بیکار. بالا میروند و پائین میآیند، تا شب فرا رسد و راهی خانهی خویش شوند. درست مثل همان سالها، سالهای نوجوانی و جوانی من. نه عادتها فرق کردهاست و نه فکری برای جوانان شده است.
مغازهدارها عوض شدهاند. نه از عمادِ آجیلفروش خبری هست، و نه از چاووشی کفشفروش، که با پسرانشان دوستیام بود به خصوص با پرویز عماد. سالهاست خبری از او ندارم. آخرین ملاقاتمان توی کوه بود. ما پائین میآمدیدم و او بالا میرفت و احمد چاووشی را آخرین بار در بندرعباس دیدم. سال ۱۳۵۰ بود و او دانشجوی حقوق سیاسی. همسرم به او توصیه کرد که بخشدار نشود. چون هر دختری چون او راهی جنوب نمیشود. او هم گویا توصیه را پذیرفت و دختری پولداری را بزنی انتخاب کرد.
ناجی عطار سرجایش محکم ایستادهاست. مغازهاش کوچکتر شده است و خودش پیرتر، اما سرحال. آنسالها هرچه، جائی گیرمان نمیآمد سراغش را ازو میگرفتیم. تا دهان باز میکردیم که حاجی این جنسی را داری؟ جواب میداد:
ناجی تخم گربهنره هم بخواهی، دارد.
دلم میخواست جلو میرفتم و همین سوال را دو باره ازش میکردم، مثل همان روزها. ولی…
به عکاسی سورن میروم که تابلوأش همچنان برجاست. پس باید خودش هم باشد. داخل که میشوم، برق میرود. سراغ سورن را میگیرم که آشوری بود و سالهای سال عکسهای مرا چاپمیکرد. صدائی میگوید:
خودم هستم! بفرمائید!
میگویامش بخدا که تو سورن نیستی. اگرچه نمیبینمت ولی صدایت را میشنوم.
کسی از درون تاریکی مرا بهنام و نشان میخواند. سلامم میکند و خودش را معرفی میکند:
محمدی.
بهجایش نمیآورم. او ادامه میدهد:
هر روز که از جلوی خانهی پدری شما عبور میکنم، یادت در ذهنم، زنده میشود. از مهدی خورشیدسوار، بارها سراغت را گرفتهام.
صدا بسیار آشناست. او مرتب از این دوست چیزی میگوید و از آن آشنا خبری میدهد.
کمرویی و حجب، مانع پرسوجوی هویت همصحبتِ نا آشنایم میشود. جرأت طرح سوالِ » تو که هستی که آبا و اجداد مرا میشناسی و در تاریکی هم صدایم را تشخیص داهای را» ندارم. برای فرار از مخمصه میپرسم:
پس سورن اصلی کجاست؟
تقلبیاش میگوید:
اگر در خواستهتان مٌصّر هستید، لطفا سری به استرالیا بزنید!
آشنای ناشناسم میزند زیر خنده. مشکل حل میشود.
میپرسم:
به بخشید! شما عمفتلی نیستید؟
میگوید:
چرا ممد جان! حدس زدم که نشناخته باشی.
فتحعلی محمدی چند سالی بزرگتر از ما بود. فوتبال بازی میکرد و بهترین بک شهرمان بود. ما عمفتلی صدایش میکردیم.
بعد شروع میشود. شرح گذشتهها، یادِ یادها، دوستان و آشنایانی که رفتهاند از میان ما و بعضیها که رد پائی ازشان نیست. به باغ دعوتم میکند و میگوید:
اگر تو، باغ را پیدا نمیکنی، مهدی باغ را بلد است. باهم بیائید. همهچیز عوض شدهاست. عباسآباد دیگر عباسآباد آنوقتها نیست، خودت میدانی که همهمان خوشحال میشویم!
از جلوِِی دکهی روزنامه فروشِ پیر میگذرم. نگاهی به داخل گیشه میاندازم. او هم نگاهم میکند. آشنائی از نگاهش میبارد. احساس میکنم چیزی بیادش ماندهاست و انتظار سلام دارد. سلامش میکنم. خوشحال میشود. میپرسم:
عزیز آقا شناختی؟
بله. اختیار دارید! چشم ما روشن!
حالش را میپرسم و حال خلیل را.
عزیز میگوید:
خلیل مرد. سالها پیش.
خدا حافظی میکنم.
خاطرهها زنده میشود. بد مستیهای عزیز، در آن ایام که جوان بود و فروش بلیتهای «اعانهی ملی» در انحصار او بود و در آمد خوبی داشت.
دوستم محمود ن تعریف میکرد که دیر وقتشبی به او برخورده بود. لا یعقل و مست، چپهای پول بدست، در مقابل رستورانی ایستاده و رهگذران را به میخانه دعوت میکردهاست. باد پاییزی تند همدان، پولهایش را از دستانش ربود بود و لاشخورها این ور آن ور، پول درو میکردند. دوستم کمکش محمود کمکش میکند در جمع آوردی بخشی از پولهایش و با تاکسی، روانهی خانهاش میکند
در فکر خلیلام و جواد برادر کوچکش، که سالها همکلاسی بودیم و سالهاست از او بیخبرم. اصلا فکر نمیکردم خلیل این قدر زود بهمیرد.
دلم میخواهد سراغی بگیرم، از جواد، از احمد، از …
دوست دارم خبری از آشناهای دور و نزدیکم بگیرم. نه، کسی نیست. اینجا هم غریبهام. در وطن خویش. در زادگاهم. راه خانهِی خواهر پیش میگیرم. میدانم آنجا چشمانی بدر دوخته، انتظار باز گشتم را میکشند.
پینوشت
چند روز بعد در کنارهی میدان بدوستان قدیم بر میخورم. بعضیها مرا نمیشناسند و بعضی را من بجا نمیآورم. کسی میآید، سلامی میکند و کنار میایستد. یکی از دوستان میگوید:
ممد! جواد سلام کرد. نگاهش میکنم. سخت شکسته خرد شده است. آثار سکته روی صورتش نقش بسته است. با تعجب میپرسم:
جواد! خودت هستی؟ همدیگر را در آغوش میگیریم و پوزش میخواهم که نشناختمش. میپرسم که چند روز پیش حال خلیل را از عزیز روزنامه فروش گرفتم. میگوید:
داداش مرد! خیلی زود.
بهار ۱۳۸۴
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟