سلامی بههم کردیم. صورتش را برای بوسیدن پیش آورد. بهکراهت بااو روبوسیای کردم. اینکار را اصولن دوست نهدارم مگر با آنانی که صمیمیتی دیرین میانمان باشد.
بلافاصله گلایهاش شروع شد» بزرگان بهزیر دستان نظری نهدارند و ثروتمندان را دلنگرانی فقیران نیست و حرفهائی مشابه. هم او میدانست که دروغ میگوید و هم من، پس جوابی نهگفتم.
اما او ادامه داد: که مادرم مرد و تو، نه خبری گرفتی و نه در سوکواریم شرکت که تسلیتی بهگوئی.
گفتمش:
اولن، خدایش بیامرزاد!
دومن، من و تو که سال و ماه نه همدیگر را میبینی و نه ازهم خبری میگیریم، از کجا من باید میدانستم که مادرت مردهاست تا با به سوگواری تو بیایم.
سومن، مادر من هم مرد! نه جاری زدم، بر سر کوی و بازار، که مردم مادرم مرد! که او عزیز من بود، نه آنانی که، نه من، میشناسمشان و نه آنان او را میشناختند. و نه انتظاری داشتم از ناآشنایانِ همزبان، که بییایند و به ریا، با منِ مغمومِ مادر از دستداده، همدردی کنند.
پرسید:
چرا بهدروغ؟
گفتمش:
بهاین دلیل که تا من ترا نشناسم و با تو رابطهای عاطفی برقرار نکنم، نمیتوانم درکت کنم و …
گفت:
اشتباه محضاست.انسانها و بهخصوص ماایرانیان، نسبت بههم یکنوع سمپاتی،همدلی و همبستگی عاطفی داریم که نزد دیگر ملل، نمونهاش دیده نمیشود.
گفتم: آفتاب آمد، آمد دلیل آفتاب. و دلیلش حضور من و تواست، در این غریبِآباد که نه از هم حالی میپرسیم و نه چشم دیدنِ همدیگر را داریم. و بههمین دلیل خاص هم، هست که پیرانهسر دربهدر، شدهایم و در این سرزمین پناهنده. آخر اغراق چقدر؟ کی به کی بیشتر میرسد. ما ایرانیان یا آنها. حرف را عوض کرد. و ادامه داد:
دوستان محبت کردند و مجلس ختمی شرافتمندانه برای آن مرحوم برگزار شد، تو که نیامدی! با رونقتر از ختم مرحوم پدر بود. تو بودی و دیدی که دوستان چهکردند.
و یادم آمد که یکی نشسته بود و از واردین به مجلس عزا، فیلم میگرفت. بعدها برایم تعریف کردهبود که فیلم را بهایران فرستادهاست، بااین توجیه که آنان، نهپندارند که ما در اینجا تنهائیم و بیکس.
در اینجابود که با او آشنا شدم. در ادارهای، که کار رتق و فتق پناهجویان، یوگوسلاوی سابق را داشت، در سالهای 90 مسیحی. آنگاه که مردم بالکان بهجان هم افتاده بودند و همسایه، همیسایه را میکشت و به زن و بچهی هموطن خویش تجاوز میکرد، بهنام، دفاع از نژاد و دین و هزار مندرآوردی دیگر. همسایههائی که سالها با هم در زیر سایهی حکومت جابر، دوست بودند، همینکه فشار حکومت رفع شد، دقیقن مثل خودمان بعد از انقلاب و امروز در عراق، هر کس حاکمی شد با همان خصیصهی مذمومهِی حکومت مخلوع، تفنگی برگرفت و به نام آزادی، چه جنایتها که نهکردیم. شاعر ملی که دکترای روانشناسی دارد و گوی استادی دانشگاه را هم، یدک میکشد، رهبر صربها شد و دستور قتل مردمانی بیگناه را صادر کرد. فقط بهاین دلیل که خونی دیگری در رگهایشان جاری بود و نمازگاهشان مسجد بود نه کلیسا..
بگذریم، همشهری قدیم و جدید من، تازه به شهر ما منتقل شده بود و در پی کار، از همان ادارهای سردرآورد که من موقتن در استخدامش بودم.
قبل از شروع کار روزی بههمراه رئیس اداره برای معرفی به محل کار ما آمد. من بودم و جوانی که او هم ایرانی بود و داوطلبانه برای بهترشدن زبان محاورهایش، بعد از ظهرها به ادارهی ما میآمد. طرف اصلن ما را تحویل نهگرفت که میاندیشید» اینجا هم ایران است و با رئیس اداره همراه بودن، امتیازیاست که فقط نصیب افرادی چون او میشود که در ایران صاحب مقامی بودهاست». انگار که دیگر ایرانیان مقیم این خاک، نه نامی داشتهاند و نه نشانی.
دو هفتهای بعد، سر و کلهاش پید شدا. با ما دو نفر ایرانی سرسنگین بود. همکار جوانم گله میکرد که» روزی او را با همسرش در خیابا ن دیده و سلامش کرده، اما سلامش بیجواب مانده. دلداریش دادم و گفتم :
لزومی نداشت که سلامش کنی! ازین پس هم اگر برخوردی داشتی، به قول معروف» شتر دیدی ندیدی.
مدتی گذشت. باهم آشناتر شدیم. از لهجهاش، متوجه شدم که باید همشهری باشیم. گفت:
که بزرگ شدهی شهر من است و متعجب که چطور من متوجه موضوع شدهام. بعدها از گذشتهها، افتخارات و مدارج تحصلیاش برایم گفت و بزرگوارانه نصیحت که بهجای کار، در آن اداره، درسی بهخوانم، چون خودش، که دورهای دیدهبود در کلاسهای ادارهی بازارکار، مدرکی بهگیرم. آنقدر گفت و نصیحت کرد و پند داد و پز داد تا مجبورشدم بهگویمش» به این تصوری که من تازه بارِ گوَنَم » را زمین گذاشتهام؟
میدانستم معنی ضربالمثل مرسوم همدانیها را میفهمد. منهم در آن دیار کاری داشتهام و پیشهای و در ایندیار نیز، در میان کاغذهای جمعکردهام، ورقهای دال بر گزراندن دورهی کارشناسی میشود پیدا کرد، تا رویش کم شد. ولی وارد بازار کار شدن بحث دیگریاست که من نه سوئدی هستم و نه جوان. تا لب بگشایم بهسخن، ارباب کار میفهمد. بگذریم از این که تنها اسمم گواه مطلق خارجی بودن است و مسلمانی. نشنیدهای که برخی نامی فرنگی برای خویش برگزیدهاند؟
« انتخابات
همشهری
2008/05/08 بدست محمد افراسیابی
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟