دلم برای کودکیام تنگ شده است. برای آن اتاق بزرگ سرد کم نور و کرسی و چراغ «لامپا» نفتی، با آن پایهی بلورینِ فیروزهای رنگش اگر هنر استاد بستزن نبود، روی پایهاش نمیتوانست به ایستد.
برای مادرم که هرروز، دمدمای غروب انبارهی چراغ را پر از نفت میکرد و با احتیاط لولهی آنرا تمیز میکرد. همینکه خورشید در پشت قلهی الوند پنهان میشد، کبریتی میکشید، فتیلهاش را میگیراند و لولهی تازه پاکشده را با احتیاط بر آن مینهاد که مبادا بشکند و مورد پرسوجوی پدر قرارگیرد. مدتی صبر میکرد تا تا هوای میانهی لوله گرم شود، فتیله را بالا میکشید و چراغ را روی کرسی میگذاشت تا من در زیر شعلهی لرزان ضغیفاش، مشقهایم را بنویسم.
هوس عبائی را کردهام که حاج سیدعلی قاموسی از نجف برایم به سوغاتی آورده بود. همان حاجی سید علی عرب، که صدام نمیدانم چرا به عربیتاش شک کرد و از عراق اخراجش نمود و او در غربت ایران بمرد.
همان عبائی که شبی بر دوشم انداختم به تقلید از پدر، و با مادر راهی مسجد شدم. در صف نمازگزان ایستادم ولی پشت به قبله و رو به مادر که موجب خندهی»مومنین» شد. از طاقچهی داخل مسجد بالا رفتم و به تقلید مکبر، تکبیر گفتم. اعتراض مومنین برخاست که مگر » بچه صاحب ندارد؟» و از مسجد اخراج شدم به اتهام اخلال در نظم نماز مومنان. که کودکیام برای فرار از عقوبت کافی نبود به همانسان که امروزه هم نیست و کودکان مجرم را در زندان نگه میدارند تا برای اعدام شدنشان بالغ شوند.
دلم تنگ شده است. برای صفای دوران کودکی، برای مادر که رفت و حسرت دوبارهدیدن نیما را با خود به گور برد.
دلم تنگ شدهاست برای دوستان دوران کودکیام، برای صفای دوستی کودکانهمان که هنوز آمیخته به دورنگیهای بزرگسالی نشده بود.
دلم تنگ شده است، برای بازیهای کودکانهمان. آن تکه شاخه درخت شکشتهی رها شده در نهر کنارهی خیابان عباسآباد و دنبالش دویدن تا به میدان، تا آنجا که آب سرعتش کم میشد و نقطهی آخر مسابقه بود.
برای خیابان خاکی عباس آباد و یک شلاله اسفالت سرد بازمانده از دوران جنگ دوم جهانی، که محل لیلی بازیمان بود و فرفره زدنمان. امان از پاسبانان همیشه مزاحم که اجازهی این بازی ساده را نیز بما نمیدادند، فرفرههایمان توقیف میکردند و بادبادکهایمان را جر میدادند. بزرگتر که شدیم دوچرخههایمان را پنچر میکردند و فنتیل آن را به بالای پشتبامهای اطراف خیابان پرت میکردند.
برای علی، که شنیدهام زمینگیر شده است، برای محمود و کلکها و دروغهای شاخدارش، برای محمد لک که غیبش زد.
راستی او کجا رفت. کسی نمیدانست خانوادهاش از کجا آمدهاست. آذری بودند و پدرش «پینهدوزی»میکرد. اما منش و رفتارش به پینهدوزی که کفشپارههای ما را میدوخت، شباهتی نداشت. هرروزه صورتش را اصلاح میکرد. لباسش گرچه کهنه ولی تر و تمیز بود و کلاه شاپو بر سر میگذاشت. همیشه کیفی چرمی در دست داشت، درست مانند کارمندان اداری. محل کارش کنارهی میدان بزرگ شهر بود، سر بازارچهی زغالیها. روی چهارپایهای مینشست، در هر فصلی و هر هوائی. به سرکارش که میرسید، لباسش در میآورد، تا میزد و آن را توی کیسهای میگذاشت. لباس کارش را میپوشید، پیشبندی چرمی میبست و مشغول به کار میشد.
محمد خواهری هم داشت چون خودش زیباروی و از ما چند سالی بزرگتر که پس از گرفتن دیپلم به تهران رفت، تک و تنها. شایع بود که دکتری میخواند. یک روز محمد برایم تعریف کرد که آنها نیز عازم تهرانند. علتش را پرسیدم. گفت:
خواهرم درسش تمام شده است و در بیمارستان هزار تختخوابی کار گرفتهاست. حال میخواهد که کمک بابا و مامان باشد. پرسیدم:
دکتر شد؟
گفت:
نه، او پرستاری خواند.
محمد رفت بدون هیچگونه رد پائی و جای شیرینکاریها و شیطنتهایش در بازیهای ما، همیشه خالی ماند.
پدر برایم گفته بود که مش احمد از فراریان زنجان است. چیزی در این حدود، نه بیشترة نه کمتر چیزی بیاد ندارم که آن روزها من نه زنجان را میشناختم و نه فراریانش را. ولی حالا حدس میزنم که شاید پدر محمد از هواداران فرقهی دموکرات بوده باشد، نمیدانم، شاید.
ولی منش او با شعل پینهدوزی اصلن نمیخواند. همکاران او حتا از فرستادن پسرانشان به مدرسه پرهیز میکردند. او دخترش را تنها راهی تهران کرده بود که پرستار شود.
دلم برای صالح ت تنگ شدهاست. دو سه سالی از من بزرگتر بود و همیشه شاگرد اول کلاس. در دانشسرا هم اول شد و بورسیه گرفت. پدر او هم کفاش بود، مردی بسیار زحمتکش و محترم. اما همینکه صابح وارد دانشسرایعالی شد، پدرش سکته کرد و مرد.
برای امین امینی که مرا به همه برادر خود معرفی میکرد. برای فلوتش، نقاشیهای سیاهقلمش و آن شب تابستانی که بهمراه مهدی در روی سکوی خانهی ما نشستند. مهدی فلوتش را بیرون آورد و یک دل سیر، آهنگی بس غمگین نواخت که حتا میزرادائی بیحال را هم حالیبهحالی کرد.
و آن شب شعرخوانی که پشت تریبون انستیتو گوته قرار گرفت و شعری خواند:
فلوتم را بر میدارم و…
و من به دختری که دل بدو سپرده بودم گفتم که ما دوستان قدیمیم ولی یکدگر گم کردهایم.
آخرین باری که دیدمش توی بولوار کشاورز بود. او رانندهگی میکرد و من از خط عبور پیاده میگذشتم. چشمانمان با هم تلاقی کرد.در حد سیز شدن چراغ قرمز، ایستاد، گپی زدیم و شمارهی تلفنها رد و بدل شد اما هرگز تماسی گرفته نشد.
دوران کودکی پایان پذیرفته بود.
دوران خوب ناوابستگیهای عقیدتی.
دلتنگی
2008/05/23 بدست محمد افراسیابی
دلتنگیهایتان را خیلی زیبا به تصویر کلام کشیده اید