برای پیمان که به او قول باز انتشار این نوشتهها را دادهام.
نوشته های اخيرتون رو ددنبال ميكردم، مثل هميشه عبرت آموز بود.
me: مرسی
7:07 AM mr: جالبه كه هر يك نفر اين همه تجربه و خاطره در حافظه داره ولی معمولاً با ديگران كمتر تقسيمش ميكنه. منظورم اينه كه خيلي از آدمها شايد مثل شما خاطرات و تجارب عبرت آموزي را از سر گذرانده باشن ولي با ديگران به اشتراكش نميذارن. به عبارت ديگه كلي از لحظاتشون رو با خودشون به گور ميبرند
7:11 AM me: درسته! شاید باید موردش پیش بیاید: که جرئت به بیانش را پیدا کنند. من در یکی از اولین نوشتههایم که فکر کنم زیر عنوان« من آدم معروفی نیستم» نوشتهام.
من آدم معروفی نیستم و هرگز هم برای نیل به این مقصود تلاشی نكردهام. میدانی چرا؟ مسلمن نه.
شاید دلیلش رفتار پدرم بوده باشد كه هرگز تشویقم نه كرد، از ترس این كه مبادا لوس و ننر بار بیایم. همیشه نسبت به من خشن بود. چرا که تنها پسرش بودم و ته تغاری و در محیط آن چنانیای كه من در آن بزرگ شدم، هر كس به دلیل نبود امنیت حاصل از استقرار قانون، خود میبایست گلیم خویش از آب بیرون كشد. او مسلمن راه و شیوهی پرورشی بهتری را نمیشناخت و الا حتمن آن را بكار میبرد، چون اصلن انسان بد ذاتی نبود.
شاید هم رفتار و روش بعضی از معلمانِ نان به حرام من باشد كه بیشتر توجهشان معطوف بود به آنانی كه پدرانی پولدار داشتند و سر و وضعی مرتبتر از من. و صد البته با ادبتر هم.
حالا هم، دیگر از من گذشته است که در پی نام و آوازهای باشم. به همین كه هستم قانعم. همسر خوبی دارم و فرزندانی به مهربانی مادرشان. تحصیلاتشان تمام شده است و هر کدامشان دنبال کار و زندگی خویشند. چند صباحی دیگر هم زمان بازنشستگی من فرا میرسد و راهی خانه خواهم شد، به استقبال كتابهای نخواندهای كه سالیانی است به انتظار من در كتابخانهی كوچك خانهمان در انتظار من لحظه شماری میكنند. و صد البته دوستانی كه هر كدام در جائی از این دهكدهی جهانی الكترونیكی ساكنند و همدمی با آنان نعمتی است بزرگ، برای من.
باری! بیست سالم نشده بود كه پاتریس لومومبا* را، نوكران استعمار بلژكی، نا جوانمردانه كشتند. یادم نیست درغم مرگش، اشكی ریختم یا نه؟ ولی خوب به یاد دارم كه وقتی علی، همكلاسی سابق و همكار آن روزم به شوخی در زنگ تفریح در مقابل اظهار تاسف و تاثر من از مرگ لومومبا گفت» عاقبت كار همهی خیانتكاران، مرگ است» چنان به او تاختم كه او یكباره كوتاه آمد و به دلجوئی از من برخاست که «ای بابا شوخی کردم».
به خانه كه رفتم قلم برداشتم و صفحهای سیاه كردم در مرثیه قهرمانِ از دست رفتهام. نوشته را جائی مطمئن گذاشتم.
چند سالی از واقعه گذشت. روزی باز هم در زنگ تفریح، آنروزها معلم بودم، ناظم مدرسهمان كتاب تاریخ ادبیات مرا گرفت تا نگاهی به آن اندازد در جستجوی قطعه شعری. تصادفن به همان صفحهای كه من چند سالی پیش سیاه كرده بودم، بر خورد. آن را خواند. به بهی گفت و جویای نام نویسندهاش شد. وقتی جواب مرا شنید. سری تكان داد و گفت:
نه! این نوشته نمیتواند كار تو باشد.
من هم كه داعیهای برای اثبات گفتهام نداشتم، چون همیشه كوتاه آمدم.
من بارها با این گونه نگاههای ناباورانه مواجهه شدهام. از جمله آنگاه كه دبیر انگلیسی كلاس اول دبیرستانم **وقتی كه مشق انگلیسیام را فاقد هر گونه اشتباهی یافت، اندیشید كه تقلب كردهام، از روی دست نوشتهی احسان اردلان، بغل دستیام كه محصل خصوصی او بود و پدرش مالك چندین ده در همدان و کردستان. در جواب اعتراضم به قضاوتش، سیلی جانانهای نثارم كرد كه هنوز هم پس از گذشت پنجاه سال فراموشش نكردهام. و یا اآن دبیر لیسانسیهی شیمی كه سببیتی نیز با من داشت، در جواب پرسش من كه» چرا نفت در چراغهای پریموس بیدوده میسوزد؟» آن چنا ن توی ذوقم زد كه نه تنها تا زمانیكه او دبیر شیمی ما بود ازش سوالی نكردم، بلكه اصولن دور شیمی را برای همیشه خطی قرمز كشیدم.
آن معلمك انگلیسی حتمن مرده است. نمیدانم احسان زنده است یا نه. ولی او پسر نازنینی بود و به معلمك اعتراض كرد و گفت:
آقای حبیب، افراسیابی راست میگوید. چرا بیخودی او را تنبیه كردید؟
ولی كجا بود/ هست گوش شنوا. مردك چپ چپ نگاهی به من كرد و رفت تا در روی تخته سیاه چیزی به نویسد.
در بزرگسالی، از نو محصل شدهبودم. به اجبار، نه به اختیار. در مدرسه به معلمی برخوردم كه با آن معلمك وطنی فرقی فاحش داشت، همان فرقی كه میان «ماه شاعر است با ماه گردون».
او، معلم سوئدیمان، روزی نوشتهای را برای ما خواند. و كلی هم آب توی» لوله هنگ» نویسندهاش كرد. نویسندهی داستان من بودم(+) گفتههای او جراتی به من بخشید. دو سه هفتهای بعد یاداشتی برای یكی از روزنامههای شهرم فرستادم که چاپ شد.
روزی در راه خانه به معلم سابقم بر خوردم و هر دو ركابزنان، در جوار هم راندیم و از هر دری سخنی گفتیم.
او میگفت که نوشتهام را خوانده است و علیرغم نام مستعارش، قلمم را شناخته است. بعد سوال کرد:
آیا به نوشتنت ادامه میدهی؟ چیز تازهای نوشتهای؟ و میخواست که در صورت مثبت بودن جوابم، تاریخ و محل چاپش را به او حوالت دهم. جوابِ منفی ِمن موجب تكدر خاطر او شد.
انگار که او هنوز معلم من است و موظف به راهنمایی و تشویقم. قبل از خدا حافظی گفت: یقینن به زبان خودت چیزهائی می نویسی، مگر نه؟
گفتم:
هم آره و هم نه! گاهی برای آنانی كه دوستشان میدارم و نبودنشان را در كنارم شدیدن احساس میكنم، چیزکی مینویسم.
گفت:
مطمئن باش هستند كسانی كه حوصلهی خواندن مطالبت خواهند داشت.
از هم جدا شدیم.
به یاد شیخ اجل سعدی افتادم:
ای كه پنجاه رفت و در خوابی
مگر این چند روزه دریابی!
و نوشتن در وبلاگم را آغاز كردم.
پنج شنبه بیستم فروردین
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* پاتریس لومُبا اولین نخست وزیر كنكو «كینشازا» بود كه نهضت استقلال طلبی كنكو را علیه استعمار بلژیك رهبری كرد. او به دست موسی چومبه رقیب سیاسیش كه دست نشاندهی استعمارگران بلزیكی ها بود، دستگیر و به طرز فجیعی به قتل رسید.
**در آن سالها دورهی دبیرستان به دورهی سیكل اول« كلاس هتفم تا نهم» و سیكل دوم«كلاس ده تا دوازده» تقسیم میشد.
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟