همه چیزشان غریبه مینمود. از راه رفتنشان گرفته تا رنگ پوست و موهای سیاه و از همه بیشتر چشمهای بادامی شکل و لباسیکه مادربزرگش، به تن داشت. فکر نکنم که دخترک هشت سالی بیشتر داشت. پوشش و کنجکاوی کودکانهاش، خبر از تازه واردبودنش میداد. دست مادر بزرگش را گرفتهبود و میرفت. به کجا؟ شاید خودشان هم نمیدانستند. سلانه سلانه گام بر میداشتنتد. عجلهای در کارشان نبود. معلوم بود که کاری ندارند. فقط میروند که ساعات را سپری کنند، همان کاری که ما میکردیم در ابتدای ورودمان به این سرزمین نادیده. چشم دخترک به ویترینهای مغازهها بود. دنبال چیزی خاصی نمیگشت. شگفتزدهگی از چشمانش میبارید. همهاش توی مغازهها را نگاه میکرد و آدمهایی را که با کیسهای پر در دست و با عجله خارج میشدند ویا آنانیکه با همان عجله وارد مغازهها میشدند. گاه به کودکانی خیره میشد که با مادرشان حرف میزدند و مادر آنان با مهربانی به انان گوش میکرد و گاه نیز برای بهتر شنیدن حرف آنان، چمباتمه روی زمین مینشستند تا با آنان در یک سطح قرار گیرند. چشمش ناگهان به کالسکهای خورد که بچهای تویش آرمیده بود و مادرش بادست دیگر، سگش را به یدک میکشید و چیزهایی بلغور میکرد. او نمیفهمید که مادر چه میگوید و با که میگوید. با بچهاش صحبت میکند، یا با سگش. اینقدر بزرگ بود که بهفهمد که هیچ کس با بچهی چندماههی خوابیده، اینطور یک ریز، صحبت نمیکند. گیج شده بود. مگر کسی هم که با سگ حرف میزند.
من هم مثل دیگران عجله داشتم. دنبال کارمان وارد پاساژی شدیم. همسرم به قصد پس دادن زنجیرگردنی که خریده بود، وارد مغازهی زرگری شد. من رفتم دنبال دوربینهای عکاسی دیجیتال. او زنجیر را پسداد. من دوربین نهخریده، از مغازهِی کذایی خارج شدم. نگاهم چون نگاه همان دخترک، حسرتبار بود. یاد نگاههای او افتادم و در این فکر که شاید او هم دلش در پی خرید عروسکی، اسباببازی و چیزی بود که قیافهی معصوم و مهربانش، نگاهم را به خود جلب کرد.
او سوار بر پله برقی بود. راهی طبقهی زیرین بود. میخواست برگردد. وحشت در چشمانش هویدا بود. پلهای بالا میآمد، پله برقی دو پله پایینتر میبردش. مادر بزرگ با چشمانی نگران، نگاهش میکرد. میخواست کمکش کند. اما چهطور؟ راهش را نمیدانست. دستش را برای نجات نوهاش دراز میکرد. اما قبل از آن که دست دخترک را لمس کند، دخترک دو سه پله دور شدهبود. آخرینبار نک انگشتان نوهاش را لمسکرد. ولی خوشبختانه، دخترک دو پله پایینتر رفت و دست مادر بزرگ خالی ماند. هر دو بغضشان گرفته بود. دخترک به جای اولش که رسید، بعضش ترکید وزد زیز گریه. مادر بزرگ چشمانش دنبال کمک بود. زبان بلد بود و گویا تا آن لحظه هم پله برقی ندیده بود.
با اشاره به دخترک راه پلهی بالا رونده را نشان دادم. چیزی دستگیرش نشد. معصومانه میگریست. از پلهها سرازیر شدم. دستش را گرفتم. با کراهت دستش را به دست من داد. چشمانش به بالا بود، به دنبال مادربزرگ. مغازه را دور زدیم. از اینکه دیگر مادر بزرگش را نمیدید، نگران بود. کاش میفهمیدم در دلش چه غوغایی برپا شده بود، ازین که در دیاری غریب، غریبهای، انهم، مرد، دستش را گرفتهاست و به ناکجا آباد می بردش.
من ساکت بودم . نمیخواستم دلهرهاش بیشتر شود. به پلهها که رسیدیم و صعود آغاز شد، پرسیدمش:
مدرسه میروی؟ جوابش منفی بود.
گفتم مادر بزرگت است؟ جوابش مثبت بود.
کمی سویدی حرف میزد. ولی نگاهش به اطراف بود، به دنبال مادربزرگ. او را که نشانش دادم. برق شادی در چشمانش درخشیدن گرفت. مادر بزرگ به لهجهی ترکمنی تشکر کرد.
کوششم برای بافتن ترکی معادل خداحافظ بیثمر ماند.
گفتم: Hej då
هردو سخت خوشحال بودند
و دخترک نیز همان کلمه را «هی دو» تکرار کرد.
سهشنبه دوم تير ماه ۱۳۸۳
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟