با کالسکه از مهد کودک برمیگردیم، من و فیلیپ. فیلیپ/ کاوه نام اولین نوهی ماست، پسر اولین دخترمان زیبا.
آفتاب است و گرم. مردم، پیر و جوان، گُلِهگُلِه روی چمنها، نششتهاند، پهن شدهاند، دراز کشیدهاند و بیدغدغهی متولیان بهشت، تن خود را به آفتاب سپردهاند و از گرمای آفتاب لذت میبرند. کنارهی رود فریساُن» Frisån مردم به تماشای جوانان فارغالتحصیل شدهی سوار بر قایقهای خودساخته، نشستهاند که به جنگ یکدیگر میروند. تکه پارههای قایقهای در هم شکستهی شکستخوردهگان، روی آب شناور است و صاحبان آنها در تلاش نجات خویش، دست و پا زنان راهی ساحلاند. من بجای آنان لرزم گرفته است. حرارت آب نباید بیشتر از ۵ یا ۶ درجهی سلسیوس بوده باشد.
در امتداد رود بسوی غرب نظارهکنان گام برمیدارم. فیلیپ برای چندمین کلاهش را برداشته و به توی پیادهروی پرتاب میکند. قرار است او را تحویل پدرش دهم و خود راه یوله در پیش گیرم.
در میانهی میدان قدیمی شهر، در ردیف نشستهگان بر نیمکتها، قیافهی آشنائی نظرم را جلب میکند. خوب دقت میکنم، بله خودش است، دکتر توزج پارسی. جلو میروم. سلامش میکنم. نا آشنایانه ولی محترمانه پاسخم میگوید. نمیشناسدم. خودم را معرفی میکنم. بلند میشود و با مهربانی مرا پذیرا میگردد. میگوید:
عجب! چه خوب شد که تو مرا شناختی. باور کن اگر ساعتها هم در کنارم مینشستی، باز هم من ترا بجا نمیآوردم. افراسیابی جان حافظهام سخت ضعیف شده است.
میگویم:
آخر هم از آخرین دیدار ما مدت درازی میگذرد و هم من پیرتر شدهام.
میگوید:
نه! مسئله این نیست. مشکل حافظهی من است که یک طرفه شده است. به دکتر هم مراجعه کردهام. کلی خندید و گفت «حافظه تو از حافظه من بهتر است».
گاهی نوشتههایت را میخوانم. عکست هم که در بالای صفحهات هست. نه حافظهام را دارم از دست میدهم.
با خودم میگویم «دریغ! این یکی از حافظههای تاریخی ماست.
مدتی در کنارهی خیابان به گپ میایستیم. از همه جا سخن میگویم. از مسافرتش به آمریکا، از نگهداری نوهاش در آنجا که صبحها او را در کالسکهاش میگذاشته و با خود به کتابخانهی شهر میبرده است، درست مانند من. از فرزندان زندهیاد منصور، برادر کوچکش که دوست من بود میگوید که هر دو بزرگ شدهاند. اولی دانشگاه را تمام کرده و دومی در شرف اتمام است.
روزی روزگاری من بسیاری از خویشان او را میشناختم. بین من و منصور برادرش رفاقتی بود که خبر مرگش را او خود بمن داده بود.
ولی آن روزها رفت و آن آشنائیها هم از هم گسیخت.
از دل برود هر آن که از دیده رود!
شماره تلفنش را میدهد و اصرار که در سفری آینده حتمن سری به او بزنم. از هم جدا میشویم.
نیکلاس با دوست دوران تحصیلیاش را ملاقات میکنم. دوستش ۸۰۰ کیلومتری راه را طی کرده است تا در این مراسم فارغالتحصیلی دانشجویان دانشکدهی سابقش، حاضر باشد. چه رسم خوبی است. من از همان روز فارغالتحصیلی از همهی همکلاسیهایم گسستم و البته آنان نیز از من.
شبی موضوع دیدار را با دکتر رجبی در میان میگذارم. آنان دوستان قدیماند. دکتر رجبی میگوید :
دکتر پارسی مهربان بمن تلفن کرد. مدتها با هم حرف زدیم، یکساعتی شد. احساس غربت میکرد و میگفت که «پس از بیست و اندی سال سکونت در اوپسالا، هنوز نام خیابانها شهر را نمیداند».
یاد حرف هادی خرسندی میافتم که میگفت «ما خواندن فارسی را با تمرین خواندن نام کوچهها و خیابانه و تلابلوی مغازهها آغاز کردیم و بدون استثناء همهمان دوزندگی را دو زندگی خواندهایم.
بله من پارسی و خرسندی و دیگر همسالان غربت نشینمان، از چنین موهبتی محروم بودهایم.
سعدیا «حب وطن» گرچه حدیثی است غریب/ نتوان مُرد به سختی که من اینجا زادم .
و یاد هادی خرسندی میافتم و شعرش که برای نوهاش سرودهاست.
لالا، لالا، گل بینوم / چيه اسمت؟ نمیدونم!
مامانت دخت ايراني / بابات پور بريتانی
نه اينی تو، نه آنی تو / که فرزند جهانی تو
جهان کوچيک شده خيلی/ کوچيکتر هم ميشه ديلی (Daily)
وات ايز يور نيم، نات ايمپورتنت
/ What is your name; not importantبايد آدم باشی. احسنت!
با تشکر از دوستی که غلط املائی «daily» را تذکر داده است
از ابتدای پست که شروع به خواندن کردم، به فکر افتادم که فلیپ/کاوه مادرش ایرانی و پدرش سوئدی است و در انتها نیز به همچین فکری بازگشتم. انصافا زیبا مینویسید!
شعر پایانی خرسندی نیز بسیار جالب است
عباس جان ممنون!
کامنت تو سبب شد که پس از گذشت یکسال از نوشتن آن، نگاهی دوباره به نوشته بیندازم و غلطهای چاپی و سکتههای انشائی آن را اصلاح کنم.
کاش تذکری میدادی!