باب آشنائی من و حسین، باقر بود و دلیلش اشتغال به شغل آموزگاری. حسین ده پانزده سالی از من بزرگتر بود. همیشه ته ریشی داشت. پیراهنش سفید بود و بدون یقه. ولی کمی مدرنتر از پیراهن آخوندی پدر که یقهاش از چپ باز میشد. من هنوز بیست سالم نشده بود، اما او زن و بچه داشت. آموزگار روستایی بود، یکی از روستاهای بخش کبوترآهنگ یا رزن همدان و با باقر هم در آنجا آشنا شده بود. گاهی که به شهر میآمد، سری به قهوهخانهی محمد افتخاری که یکی از مراکز تجمع معلمان بود و توی میدان بزرگ، بین خیابانهای بوعلی و سنگ شیر، شهر قرار داشت، میزد. حسین اهل قهوهخانه آمدن نبود. دلیلش پرهیزش بود از نوشیدن یا خوردن چیزهای ناپاک و یا بقول خودش «نجس». عادتش این بود که همان جلوی قهوهخانه، کنارهی خیابان، مدتی با باقر به گفتوگو میایستاد و بعد میرفت دنبال کارش.
دو پسر داشت که بیشتر همراه او بودند. حسین مشتری دائم مسجد میرزا تقی بود. یک روز گفت:
ممد جان! حتمن میدانی که من» متولی» مسجد میرزا تقی شدهام .بچهها را هم با خودم به آنجا میبرم. هم سر آنها گرم است و هم خیال من راحت. مسجد جای مطمئنی است. دوست ندارم بچههای من آلودهی کثافتکاریهای زمانه شوند.
سالها گذشت. بزرگ و بزرگتر شدیم و صاحب اهل و عیال و کمکم پا به سن گذاشتیم. هر روزی بدنبال روزی، در یک گوشهی ایران بزرگ بکار کارمندی مشغول.
هر تابستانها سری به همدان میزدم برای دیدار خانوادهام و دوستان و البته فرار از گرما. هرگاه که حسین را دیدم، در گوشهای از میدان ایستاده بود و یواشیواش برای دور و بریهایش تعریفی میکرد. من هم بسراغش میرفتم و سلامی میکردم. حالا دیگر موهای سر و صورتش کاملن سفید شده بود.
تا چشمش بمن میافتاد جلو میآمد و دیده بوسی و قسم و آیه که هروقت گذرم به مغازهی حاجی افتاده، حال و احوالت را پرسیدهام و راست هم میگفت که مرد بسیار مهربانی بود.
روزها گذشت. انقلاب شد. پسرانش به اتهام کج مسلمانی یا نامسلمانی، به مسجد راهش ندادند،. امام مسجد را نیز از ورود به مسجد منع کردند و همهی پیروانش را نیز.
روزی حسین را در جمع معلمان ایستاده در کنارهی میدان دیدم. این بار او با حرارت از رفتار نابهنجار حزبالاهیها انتقاد میکرد.
گفتم:
حسین جان مبارک است! تو هم از خودمان شدهای؟ شنیدهام پسرانت از مسجدی که آن همه برایش کار کرده بودی، اخراجت کردهاند.
گفت:
ممد جان! بهمه گفتهام و بتو هم میگویم. من آنان را از فرزندی خود خلع نمودهام. و حدیثی نبوی خواند که یادم نیست چه بود و استناداتی به آن حدیث کرد.
گفتم:
حسین جان! فعلن که آنان از تو » خلع ید کردهاند و مسجدت را تصاحب نمودهاند». به همانسان که دکتر مصدق در زمان مبارزات ملی کردن صنعت نفت، از انگلیسیها خلع ید . باز من که حرمت پدر و عقایدش را همیشه نگهداشتهام، گر چه او پیش از پیروز انقلاب مرد. شاید هم این رحمتی بود برای او که نام نیکش ضایع نشود.
دیگر حسین را ندیدم. روزی پس از سالیانی دوری از وطن، به همدان رفته بودم. با دوستی از دوران کودکی در خیابان شریعتی قدم میزدم. جوانی سی و چند ساله از کنار ما گذشت. به دوستم سلامی کرد و گفت:
آقای دکتر عرضی داشتم. سلام کم رنگی هم بمن کرد.
دوستم مدتی گرفتار گفتوگو با او بود که حوصلهی مرا برد. رفتار جوان به شکلیی رئیسمآبانه بود. چند قدمی جلوتر از مصاحبش که دو برابر او سن داشت، راه میرفت و حرف میزد. چنین مینمود که احترامی آنچنانی برای مصاحبش قائل نبود. من که هیچ، در آنجا کاشته شده بودم. از خستهگی و عصبانیت تصمیم گرفتم که راه خود بگیرم و بروم که دوستم برگشت و پرسید:
طرف را شناختی؟
گفتم:
نه! از کجا بشناسم. میدانی که من سالهاست از همدان رفتهام .
دوستم گفت:
پسر دوستت بود، حسین اذکائی. و اضافه کرد:
مدتها همهکارهی زندان همدان بود. شرح رفتارش با زندانیان از بیشتر رادیوهای خارجی پخش شده است.
گفتم مشکل من این است که نه به رادیوهای وطنی گوش میکنم و نه به رادیوهای خارجی.
همدان- بهار ۱۳۷۳
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟