هوس شــعركـرده ام.
هشـت كتاب ســـهراب را برمیدارم، تفألی میزنم و میخوانم:
آب را گل نكنیم!
در فرو دست انگار، كفتری میخورد آب.
یا كه در بیشهی دور، سیرهای پر میشوید.
یا در آبادی، كوزهای پر میگردد.
و یادِ آن روز بهــاری میافتــم كه برای رفع تشـــنگی در کنار چشـــمهای از چشــمه سارهای البرزكوه، سرفرو كردم توی آب سردش، كه سـخت تشـنهام بود و سیر نوشیدم. پس از سیرآب شدن از علی پرسیدم:
این شعر سهراب را خواندهای؟
پرسید:
كدام را؟
گفتم:
آب را گل نكنیم!
مِن مِنی كرد و گفت:
آره، فكر میكنم. و سـپس شـروع كرد به خواندنش. با آن صـدای گرمـش، از الفِ ابجدش تا یاء حُطّیاش. به آبشــار دوقولو نزدیك شده بودیم كه شــعر تمام شـد.
صـــدای دوســتان درآمده بود كه:
محمد و علی كه بهم میرسند، بقیه را فراموش میکنند.
یادش بخیر كه چه حافظهای داشت و چه صفائی!
امید که فشــارهای زندگی روزانه، مُخِِّل حافظهاش نشــده باشد! ولی مطمئنـم كه ســـختیها، روحش را ســنگ زدهاست كه صـدایش هم چنان گرم است و خوش آیند।
البته از آن سرِسیم.
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟