در گوشهای از دنیا با غم غربت قرینی و یاد گذشتههای نه چندان خوب سالیان دور ولی گذشته از فیلتر غربت در ذهنات جان میگیرد. بیاد دوستان و آشنایان میافتی، آنانی که زمانی همیشه با هم بودهای، پشت کامپیوترت مینشینی و یادماندههایت را جان میدهی و با عکسی به سراسر گیتی به پروازش در میآوری.
چند سالی میگذرد.
آشنایی در آن سوی فطب شمال، هوس خبرگیری از عموی از دسترفتهاش را میکند. نامش را وارد موتور جستجوگر گوگل میکند و به وبلاگ «عمو اروند» راه مییابد که یادی از عموی او کردهاست. داستان را میخواند. خود را در میان همسفران آن سفر عجیب و غریب مییابد که کودکی دوازده سیزده ساله بوده است در سال ۱۳۳۹ هجری خورشیدی.
ایمیلی برایت میفرستد و میپرسد که او را بیاد میآورم؟
دلت روشن میشود.
صادق؟ اوه! پنجاه سال پیش بود و تو تازه پا به بیست گذاشته بودی و او نوجوانی دوازده سیزدهساله بود. سالهای میانه گم شدهاند. عمو حسن چند سالی است برای همیشه ما را ترک گفته است و علی مشعل، رانندهی همان «ابوقراضه» که اگر او نبود «ابوقراضه» صد کیلو متر را هم نمیپیمود تا چه رسد به گذر از گردنهی پر پیچ و خم دختر و پیرزن و رسیدن به بهبهان و آبادان که گریبوکساش در حین حرکت از هم پاشید و دیگر قدم از قدم برنداشت..
جوابش را میدهی و یادآوری میکنی که گویا در اوایل انقلاب نیز در آبادن زنگی بهت زده است و جواب میگیری که نه! او نبوده است و برادر کوچکش کاظم بودهاست.
و در مییابی که پسر دوازده سیزده سالهی آن روزی، امروز استاد دانشگاه است و برای مطالعه، موقتن ساکن کانادا است.
هر شب مدتها با هم به گپوگفت مینشینید. او نیز تنهاست. همسرش در وطن ماندهاست و پسرش آمریکا و دخترش در ژاپن.
به یاد روزهایی را میافتد که پدرش از بیرون میآمد، در پایهی بالایی کرسی مینشست و همه دور هم جمع بودند و افسوس میخورد که امروزه امروز، همه پراکندهایم. آن روزها خوش بودیم و اما امروز نه.
خبر از همسفران آشنا میگیریم. عم حسن که میدانم سالهاست رفتهاست و روزهای آخر زندگیاش نیز متاسفانه خوب نبوده است و پدرش نیز.
از همسفران، علی مشعل نیز زندهگی را بدرود گفتهاست. اکبر، پسر عموی او و همکلاسی سابق و همسفر آن روزیمان، تک و تنها در همدان است و برادر دیگرش که خلبان ارتش شاهنشاهی بود، ساکن کاناداست و کاظم نیز.
حال پرویز اسماعیلزاده را میپرسد که در تهران است و میدانم که دماغش چاق است. رئوفی دوران بازنشستگی را در همدان طی میکند. سید محمد حوائجی به برکت انقلاب ثروتمند شدهاست اما از علی اصغر ذاکری خبری ندارم.
سراغ فریدون را میگیرد که سرطان خون او را از ما گرفته است. از اکبر سلاحی میپرسد که سالیانی است از او بیخبرم و عربعلی شروه که چندی پیش با او تلفنی صحبت کردهام.
از حسین خواجهزادگان خبری برای او ندارم .
از کوثریها چی؟
عباس پس از آزادی از زندان دوام نیاورد و مرد به دلیل شکنجههایی که ساواک به او داده بود. محمد که بسیار زودتر مرد، در جوانی. خانهشان را آب گرفت. او موتور آب سنگینی را به تنهایی بلند کرد که خانه را نجات دهد ولی رگ قلبش پاره شد و خود بمرد. حسن برادر بزرگ را چند سالی پیش دیدم و دیگر هیچ.
پینوشت
۱. با تقهای روی عکس زدن نام و نشان صاحبان قابل خواندن میشود
۲. و دوستی ارتباط به درازا نمیکشد. یکبار میفهمی که صادق هم آدرس ایمیلش را پاک کرده و هم نامت را از یاهو مسنجر حذف کردهاست. چنین است غزل خانم که ترس خصیصهای طبیعی است و نباید کسی را بخاطر ترسش سرزنش کرد.
نوشته شده در ۱۱ مای ۲۰۱۱
گریه کردم عمو !
البته اینترنت چیز خوبیه.ماشالله شما هم که استاد برانگیختن نوستالژی هستید .راستش دارم خودم رو می گذارم جای شما در حال حاضر تو این مملکت ملخ زده نصف سایت های دنیا از جمله ارکات و فیس بوک و.. فیلتره .و از یه طرف ما ها جرات نداریم با اسم و رسم واقعی خودمون بنویسم ..می ترسم یه روز من دنبال اسم دوستام تو اینترنت بگردم و هیچی گیرم نیاد .
پاسخ:
ما بارگه دادیم این رفت ستم برما
بر کاخ ستمکاران تا چند رسد خسران؟
اتفاقی رسیدم به اینجا..نوشته ها خیلی برام جالبن..داستان زندگی همه ما ها اینجوریه..اگه برا همه عمویین، من از قول احمداقا و قدسی خانم و فاطمه خانم و حسین اقا، میگم دایی اروند!!…
پاسخ:
محمد عارف جان من هم برای تو دایی هستم که میدانی، مادرت نیز مرا دایی خطاب میکند.
تو هم یکی از مصادیق “محاسن اینترنت” هستی، درست مثل کاظم. و نیکزاد که ندیدهامش اما میدانم نوهی غلامعلی جهانیان، دوست دوران جوانی من است و همگی همشهری هستیم.
محمد عارف جان من برای تو داییام که میدانی، مادرت نیز مرا دایی خطاب میکند.
تو هم یکی از مصادیق «محاسن اینترنت» هستی، درست مثل کاظم و نیکزاد که ندیدهامش نیز، نوهی دوست دوران جوانی من و همگی مشهری.