در خیابان عباسآباد «شریعتی» به حسن ابریشیمی بر میخورم। حسن او از کوهنوردان قدیمی همداناست و چند سالی بزرگتر از من. ما به پیروی از برادرزادههایش، او را عمحسن مینامیم. عمحسن میگوید:
راهی شیرازیم به قصد بازدید از غار شاپور. علیاصغر ذاکری کفاش، سید محمد حوائجی شیشهبر و تقی رئوفی آموزگار موافقت خویش را اعلام کردهاند। کارهای اداری و گرفتن کمکهزینهی مختصری از سازمان تربیت بدنی و معرفینامه به امضای فرماندار کل، روسای، آموزشوپرورش، شهربانی، ژاندرمری و سازمان تربیت بدنی را تهیه کردهام। اینجور نامهها برای سفرهای دستهجمعی لازم است. ممکن است ساواک یا نیروهای انتظامی به سراغ ما بیایند। راستی ممکن است اکبر، اصغر و صادق «برادر زادههایاش» هم بما به پیوندند। تو چهطور؟
جوابی ندارم। نه منفی و نه مثبت. آمادهی چنین پیشنهادی نبودم.
اما آرزوی دیدن اصفهان و شیراز، آتش به جانم میافکند. دلم میخواهد هم منارجنبان را از نزدیک به بینم و هم مسجد شاه و سیوسه پل را. مگر نه این که در کتاب کلاس پنجممان خوانده بودم که:تافتههای تو که ناماش زری است/ داغ دل سینهی هر مشتری است؟اما همراهیان او را با من مناسبت فکری نیست। میترسم سفر، زهرِمارم شود. فردایش، موضوع را با پرویز اسماعیلزاده در میان میذارم و به آنها میپیوندیم، علیرغم همهی ناخوانیهای میان ما و آنان…
چیپ-استیشنی کرایه میکنیم با رانندهاش به مبلغ ۱۸۰۰ تومان برای دو هفته। مخارج خواب و خوراک راننده و هزینهی بنزین نیز به عهدهی ماست।
جیپ استیشن از بازماندهی جنگ دوم جهانی است।
روز موعود فرا میرسد। با راننده ده نفر میشویم। همه، همدیگر را میشناسیم। من و پرویز هم خرجیی هستیم، حوائجی شیشهبر با علیاصغر کفاش و ما بقی با عمحسن।
صبح زود همدان را به سوی ملایر ترک میکنیم. جیپ کذائی با سرعتی خرگوشوار مینالد و به جلو میرود. حدود یک بعد از ظهر وارد ملایر میشویم. هوای سردی است و بادی سوزان میوزد. برای خوردن ناهار به پارک ملایر میرویم. پتو به دوش و در پناه ماشین، لرزان لرزان بساطمان را پهن میکنیم که هم خستهگیمان رفع شود و هم چیزکی بخوریم. همسفران همه غذایی آماده با خود آوردهاند بجز من و پرویز که با روشن کردن پریموس سفری، کتهای بار میگذاریم.علی آقا و عمحسن، به کته بارگذاشتن ما در آن باد و سرما میخندند و سر بسر ما میگذارند। کته را نیمپز میخوریم تا از غافله عقب نمانیم। علیآقا مشعل، دست به اسمان بر میدارد میگوید:
خداوندگارا شکرت که مرا با محمد و پرویز همکاسه نکردهای!
همه میخندند।
ملایر را که ترک میکنیم، بارش برف شروع میشود। برفپاکنهای ماشین، کار نمیکند. تلاش علی آقا ثمری نمیدهد. عمحسن طنابی به برفپاکنها میبندد و از من میخواهد که سمت چپ راننده بهنشینم। یک سر طناب را بدست من میدهد و سر دیگرش را خودش که در سمت راست نشسته است به دست میگیرد و از من میخواهد که بغل دست راننده بنشینم و طناب را بسوی خودم بکشم تا برفپاکنها، برف روی شیشهی جلوی ماشین را پاککنند।
ماشین که براه میافتد، عمحسن میگوید:
ارّه!
صدای خنده داخل ماشین را پر میکند। من میگویم:
تیشه!
و با ارّه تیشه کردن ما، برفهای نشسته بر روی شیشهی ماشین کنار میرود و علیآقا پیشروی خودش را میبیند. من از فرصت پیش آمده استفاده میکنم و سر به سر علیآقا میگزارم و میخوانم:
ماشین میرزا ممدلی
همراهان جواب میدهند:
نه بوق داره نه صندلی.
شاد و خوشحال وارد الیگودرز میشویم।
سال کهنه چند ساعتی دیگر به نو تبدیل خواهد شد. از هفتسین خبری نیست. یکراست به شهربانی الیگودرز میرویم। قرار است شهربانیها، پاسگاههای ژاندارمری و ادارات آموزشوپرورش بین راه مکانی برای سکونت در اختیار ما بگذارند.
برف همچنان میبارد।
بساطمان توی اتاقی که شهربانی در اختیارمان میگزارد پهن کرده، چیزکی میخوریم و از خستهگی، زود بخواب میرویم।
اسفند ۱۳۳۹
ادامه دارد
سفر شیراز
2008/10/15 بدست محمد افراسیابی
سلام
ايده برف پاك كن خيلي جالب بود يادم ميماند براي مواقع اضطرار
عمو جان درود بر شما
نازنینم باید در مورد پیامی که برایم نوشتید بگویم این چین و چروکها "به قول خودتون"
بهترین های شما هستند و من دوستشون دارم
چون مملو از خاطره هستند.
« هرچند که به سختی قابل دیدن است»
فدای عموی نازنینم& بدرود 😉