هشـتكتاب ســـهراب را برمیدارم، بازش میكنم و میخوانم:
آب را گل نكنیم!
در فرو دست انگار، كفتری میخورد آب.
یا كه در بیشهی دور، سیرهای، پر میشوید.
یا در آبادی، كوزهای پر میگردد.
و یادِ آن روز بهــاری میافتــم كه برای رفع تشـــنگی درچشـــمهای از چشــمه سارهای البرزكوه، لب بر آب سردش نهادم و دلی سیر از آب گوارایش نوشیدم که سخت تشنهام بود. پس از سیرآب شدن از علی پرسیدم:
این شعر سهراب را خواندهای؟
پرسید:
كدام؟
گفتم:
آب را گل نكنیم!
مِنمِنی كرد و گفت:
آره! فكر میكنم.
و سـپس شـروع كرد به خواندن آن. با آن صـدای گرمـش، از الفِ ابجدش تا یاء حُطّیاش. به آبشــار دوقولو نزدیك شده بودیم كه شــعر تمام شـد. صـــدای دوســتان هم درآمده بود كه:
شما که میرسید، بقیه را فراموش میکنید!
یادش بخیر علی كه چه حافظهای داشت و چه صفائی!
راستی چند سال است همدیگر را ندیدهایم. نمیدانم. ده سال، پانزده سال؟ شاید هم بیشتر.
در این فکرم که فشــارهای زمانه، چه بر سر حافظهاش آورده است. آیا او هم چون به هنگام صحبت، نام کتاب و شاعر و نویسنده، از یادش میرود؟
یا اصولن گرفتاری تهیهی نان به او اجازهی سراغ سهراب گرفتن را میدهد؟
ســـختیها حتمن روحش را ســنگ زدهاست. صـدایش هم چنان گرم بود و صمیمیت چون قدیم در آن جوش میزد از آن سر ِسیم، آن روز که با هم گپیوگفتی داشتیم.
طول روزها در غربت، درازتر میشود، کش میآید. یاد گذشته که میافتی هم، گذر روزها واکنشی کشگونه پیدا میکند.
همین است که میگویم مثل دیروز بود.
میفهمی؟
یادت هست چه سالی بود؟ من تازه از آبادان برگشته بودم. نه حال خوشی داشتم و نه پولی در بساط.. جنگ هم غوغا میکرد.
جرئت تلفن کردن را هم، غربت از من گرفته است.
یادت که هست زنگ زده بودم خبری از او بگیرم، خبر مرگش را بمن دادند.
اما میدانم که علی خوشبختانه زنده است.
دلم برای علیها تنگ است!
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟