حدود ساعت ده صبح است.
در خیابان ساحلی شهرPonta Negra قدم میزنیم. پیر و جوان مشغول به نوعی والیبال هستند که بجای دست، چون فوتبال از پا و سر استفاده میکنند. تا بحال چنین نوع والیبالی ندیدهبودم. شاید اسم دیگری داشته باشد، نمیدانم. اینان مشتریان هرروزهی این بازیاند. بعد هم شنایی میکنند و دستهجمعی صبحانهای با هم میخورند. شاید اصلن کاری نداشته باشند و یا شاید هم از کارکنان رستورانها، یا فروشندهگان ساحلی باشند.
اما رویهمرفته مردم بومی نهایت استفادهی ممکن را از آب دریا را میبرند. پدر و مادرها صبح یا عصر بچهها را با خود بساحل میآوردند. کنار دریا پر است از اهالی بومی.
خودروهای پلیس، مدام در آمدورفتند. البته پلیس پیاده هم حضور دارد. سه نوع پلیس دارند، پلیس قضایی، راهنمایی و ارتشی. (مشابه فارسیاش نمیدانم چه میشود). این آخری متصدی نظم و مبارزه با قانونشکنان است و تا بن دندان مسلح.
با جوانی که در یکی از رستورانها کار میکند، آشنا شدهایم. او دانشجوی زبان انگلیسی است و انگلیسی را به روانی صحبت میکند. تفاوت وظایف پلیسها را از او جویا میشوم. به گفتهی او وظیفهی پلیس قضایی، اجرای احکام دادگاههاست. وظیفه آن دو نوع دیگر نیز مشخص است و در امور یکدیگر هم مداخله نمیکنند.
صدای آژیر خودروهای پلیس توجه ما را جلب میکند. پلیس خودرویی را اسکورت میکند. جوان میگوید که ماشین مزبور حامل پول بانک است. چند دستگاه خودپرداز در مقابل ما وجود دارد. سربازان مسلح از کامیونتی پیاده شده و از پلههای جلو خودپردازها بالا میروند و با حرکت مسلسل سبکی که در دست دارند، مردم ایستاده به صف را امر به ترک محوطه مینمایند. دو سه خانم اروپاییها هاجوواج، فوری از پلهها سراسرزیر شده و محوطه را ترک میکنند. سربازان مسلح دست بروی ماشه و رو بمردم منطقه را زیر نظر میگیرند. فرمانده دستور حمل پولها را صادر میکند. تا پر شدن صندوقهای خودپردازها، رفتوآمد در محوطهی بانک ممنوع میشود.
بیورن میگوید:
بیستسال پیش در بلیوی وارد بانکی شدم، سربازی این چنین مسلح در زیر سقف و مسلط به صندوقها، در میانهی اسکلتی فلزی که بشکل و شمایل انسان ساخته شده بود، مسلسل بدست پاس میداد. چشمم که به آن افتاد با خودم گفتم اگر همین الان دزدی وارد بانک شود، بیشک فاتحهی من خوانده شده است.
چند روز بعد در میانهی میدان شهر، شاهد بودم که ولگردی کارد بر گلوی مسافری آمریکایی گذاشت، پلیس رویش را برگرداند و آقای دزد کولهپشتی طرف را از کولش برداشت و ناپدید شد.
به گردش خود ادامه میدهیم. بیورن به خانهای اشاره میکند. بر روی دیوار دورادور خانه حصاری از سیمهای حامل جریان برق کشیده شده است. بیورن میگوید:
میدانی که احداث چنین حفاظی در سوئد ممنوع است. اما اینجا مردم خانههای خود را به این شکل از شر دزدان حفظ میکنند. تازه یادت هست که راهنما میگفت که ناتال امنترین بخش برزیل است و بسیاری از برزیلهای ثروتمند از شهرهای بزرگ به اینجا نقل مکان کرده و میکنند.
وارد مغازهای میشویم. روی پیشخوان مغازه پر است از انواع کارد و چاقوهای ضامندار. یکی از آنها را برمیدارم. فروشنده از مرغوبیت جنس آن سخن میگوید و توصیه میکند که آن را حتمن بخرم. میگویم:
برای من مصرفی ندارد. در سوئد حمل چنین اسلحهای در اجتماعات ممنوع است.
با افتخار میگوید:
نه، در اینجا خبر از اینگونه ممنوعیتها نیست.
درست مثل کشور خودمان است. هرکس خودش باید حافظ جان و مال خویش باشد.
فروشندهگان دورهِگرد، سیدیهای موسیقی را، در روی جعبهای مکعبی شکل، به ابعاد تقریبی ۰/۵×۰۵/×۰/۵ که سوار بر ارابهای مجهز به دوچرخِ دوچرخه، بمردم عرضه میکنند. داخل جعبه، دستگاه پخشصوتی قوی که با باتری کار میکند، سوار است. موسیقی با صدای بلند پخش میشود. این نوع فروشندهگان سیدی همراه با دیگر فروشندهگان محصولات دستی، میوهجات، مشروبات الکلی و… از بام تا شام در کنارهی ساحل در رفتوآمدند. اما این عرضهکنندهگان سیدیهای موسیقی با این شکل و حال هم منحصر بفرد است.
صبح زود صدای بلند موسیقی از خواب بیدارم میکند. بروی بالکن میروم. جوانی در کنازهی اتوموبلیشاش ایستاده است و سامبا میرقصد. دوستانش که در داخل دریا به شنا مشغولند، برای او دست تکان میدهند. یکی از کارکنان هتل به طرف او میرود. به نظر میرسد که از میخواهد صدای موسیقی را کم کند. طرف با اشارهی دست مامور را به آرامش دعوت میکند. دستش را بداخل اتومبیل میبرد و با اشاره تایید دوستان در حال شنا را جویا میشود. صدای موسیقی همه را از خواب بیدار میکند و مسافران هتل یکییکی در بالکنهای مقابل اتاقهایشان ظاهر میشوند. کارگر هتل در حالیکه سر و دستش را به اینور و آنور تکان میدهد، بینتیجه بطرف هتل بر میگردد. جوان به رقص سامبای زیبایش ادامه میدهد. مطمئن هستم که دوستان او دیگر صدای موسیقی را نمیشنوند اما خود او غرق در موسیقی و رقص است.
بیخیال دیگران!
سر میز ناهار بیورن روزنامهای جلوی من میگزارد. عکس خبری از روزنامهی عصر سوئد بنام افتوبلادت، توجهم را جلب میکند. مطلب به سوئدی. جوانی سوئدی در چندصد متری هتل ما و در حدود ظهر ، از ناحیه قلب مورد اصابت گلوله قرار گرفته است. حالش وخیم است. دلیل حمله به او نوشته نشدهاست.
سلام
همواره دلت شاد و لبت خندان باد ! برزیل تا چه زمانی میمانی ؟ جای مرا هم خالی کن / قربانت
هرمز گرامی!
داستان بسال ۱۳۸۳ تعلق دارد و قدیم است.تاریخ مسافرت فراموش شده بود.
سلام. از چهار سال پیش و سفر جالب شما به برزیل و خواندن مصاحبهی دکتر رجبی با آقای صادقی برمیگردم خسته از زور زدن بینتیجه برای ارسال یک کامنت کوتاه برای آقای دکتر رجبی و ناچار با شرمندگی این زحمت را دوباره به شما میدهم تا در صورت امکان به ایشان پیام بنده را برسانید که مایلم بدانم نظرشان در مورد آخرین مطلبمام راجع به الواح گلی عیلامی تخت جمشید چیست و این سروصداها که تازه راه افتاده آیا جدی است یا یکی از همان چماقها همراه با هویج؟ تازه طرف این چماق هم مردم میتوانند باشند ولی طرف هویج نه! روزنامهی هرالد تریبون داغ چند سال پیش را تازه کرده مطلب به بالاترین هم رفت ولی من اجازهی رفتن به بالاترین ندارم که کامنتهارا ببینم…زنده باشید
سلام. باز هم مثل هميشه صميمي و زيبا نوشتهايد. من با خواندن متنهاي شما كلي مطلب درمورد نحوه نوشتن ياد ميگيرم. بابت همين موضوع سپاسگزارم. البته چند جايي غلط تايپي داره كه يه كم اذيت ميميكنه اما نه آنقدر كه از خواندنش منصرف بشوم. منتظر ادامه مطالب خواهم بود. پايدار باشيد.
هرمز گرامی!
داستان بسال ۱۳۸۳ تعلق دارد و قدیم است.تاریخ مسافرت فراموش شده بود.