میخواست دوچرخهی بچهها را به تعمیرگاه بسپارد. با هم به دوچرخهسازی مراجعه کردیم که مستاجر دخترخالهاش بود. پرسید:
اگر موافق باشیی خبری هم از دخترخالهام بگیرم؟
گفتم:
ایرادی ندارد.
زنگی زد. شوهر دختر خاله در را باز کرد. مردی بود، میانسال، سرحال، شوخ و بگو بخند. همهچیز را با شوخی پاسخ میداد و دو سه فحشی نه چندان آبدار، پشتوانهاش میکرد.
دوستم پرسید:
چطور است که درِ خانهی شما این چنین تر و تمیز است؟ تازه رنگاش کردهاید؟
گفت:
نه! هر آگهیی تبلیغاتی که به در خانهام چسبانیده شد، گوشی تلفن را برداشتم و صاحب موسسه را تا میخورد به فحش دادم که، مردک قرمساق، تو میخواهی جنسات را آبکنی، من بیچاره چرا باید متضرر شوم؟
وقتی پرسید:
چه ضرری آقا؟
گفتم:
هزینهی رنگآمیزی درِ خانهام. این چه گندی است که به در خانهی من زدهاید؟ اگر این کثافتکاری را پاک نکنی، سروکارت با پلیس است و دادگاه بود. بدان که من ول کن مسئله هم نیستم.
خوب! آقاجان تهدیدها اثر کرد. خودت میبینی که دیگر کسی حد اقل جرات چسبانیدن آگهی به در خانهی مرا ندارد. حتا در این کشور هم میشود حقت را به کرسی بنشانی اگر تخماش را داشته باشی و جا نزنی.
راستی دیروز نامهای دریافت کردم که دکترها میتوانند برای دفاع از خود تقاضای اسلحهی فلفلی کنند. من هم فوری درخواست را نوشتم.
پرسیدم:
اسلحهی فلفلی دیگر چه صیغهایست؟
با خنده جواب داد که بجای گوله، بوی تند فلفل سیاه در هوا پخش میکند و سبب کوری موقت مهاجم میشود.
اما دختر خاله خانه نبود. خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم. در میانهی راه، برایم تعریف که کرد که طرف پزشک زنان است و همسرش نیز. اما دخترخاله را خانهنشین کرده و اجازهی کارکردن به او نداده است.
اسم داماد خالهاش را پرسیدم.
نامی که گفت برایم بسیار آشنا بود. گفتم:
یک همچون شخصی در کلاس هشتم با من همکلاسی بود.
دوستم جواب داد:
خودش است. پدرش تاجر فرش بود و سالها ساکن همدان.
گفتم:
درست است. آن روزها هم محصلی بود، جدی و قُد. خوب درس میخواند و سر پای خودش استوار بود. وضع ظاهریاش نیز حکایت از خوبی وضع مالی خانوادهاش میداد. کلاس هشتم را که تمام کردیم، رفتند تهران و دیگر از او خبری نداشتم.
دیدار عجیبی بود. با او نه رفاقتی داشتم و نه رابطهای. فقط اسماش در پستوخانهی ذهنم رسوب کرده بود. ۴۴ سال هم از آنزمان گذشته بود. او دکتر زنان شده بود و من پناهندهی ساکن دیار فرنگ.
آخرین باری که دوستم را دیدم، ایام کریسمس ۲۰۰۸ بود در پاریس. حرف دکتر کذایی پیش آمد. گفتهی مرا با او را مطرح کرده بود. دکتر نیز مرا بیاد آورده بود.
این دکتر دومین نفر از همکلاسیهای آن سالهاست که بر حسب تصادف بهم برخوردهایم.
نفر اول «داغلام» بود، مبصر کلاسمان در همانسال. دکتر هم درست پشت سر او مینشست.
غلام از ژیوگلوهای کلاس ما بود با موی کرنلی، کت تک چهارخانهی شیک با شلواری سیاه رنگ که اتوی آن بقول معروف «خربزه قاچ میزد».
زنگ ناهار که زده میشد غلام مثل شصتتیر خودش را به خیابان بوعلی میرساند تا از دخترهای دبیرستانی سان به بیند. زنگ دبیرستانهای دخترانه یک ربع زودتر از زنگ دبیرستانهای پسرانه زده میشد تا دخترها از شر مزاحمتهای ما در امان باشند. ولی غلام خودش را به آنها میرسانید.
غلامی ملقمهای بود از داشمنشی و ژیگولومنشی. مثل همهی ما کیفی همراه نداشت اما روی کتابهایش، معمولن با خط درشت، کلاس نهم را مینوشت تا بزرگتر نشان داده شود و دخترها او را بچه بحساب نیاورند. روی این اصل هم بود که بچهها به شوخی او را «داغلام» صدا میکردند.
غلام هم همان سال از همدان رفت. من از او خبری نداشتم تا محمود تواضعیفخر در دانشکدهی تکنولوژی که دبیر فنی تربیت میکرد قبول شد. همان دانشکدهای که امروز در نارمک است. محمود بارها در گفتوگوهایش از آقای مهندس غلام … نامبرده بود. میگفت که آقای مهندس همدانی است و شما ها را میشناسد. ولی من چیزی از او بیاد نمیآوردم. راستش اصلن فکر نمیکردم غلام از دانشکده سر در بیاورد و مهندس شود.
روزی با محمود راهی کارگاهِ کارآموزی تابستانی آنان شدیم. محمود با مهندس غلام قراری داشت. کارگاه در باغ بزرگی بود در حوالی طرشت یا فرحزاد، درست یادم نیست. مهندس با محمود و دیگر نیمچه مهندسها به بحث نشست. قیافهی مهندس عجیب برایم آشنا بود اما چیزی بیاد نمیآوردم که کی و کجا او را دیدهام. از حرفهای آنها سر در نمیکردم، حوصلهام سر رفت. توی باغ مشغول به قدم زدن شدم. تابلویی توجهم را جلب کرد. اسامی کارکنان پروژه روی تابلو نوشته شده بود و در صدر اسم مهندس غلام بود. شناختمش. کار محمود هم تمام شده بود. با مهندس مشغول خداحافظی بود که من برگشتم. همینکه دستش برای خداحافظی به طرف من دراز کرد، در گوشی به او گفتم:
تو دا غلام خودمان نیسّی باوام؟
غلام زد زیر خنده و گفت تو کشفم کردی. من تمام سوراخ سنبههای ذهنم را بدنبال تو گشتم، چیزی دستگیرم نشد. اما مطمئن بودم که ترا میشناسم.
گفتم:
اگر آن تابلو آنجا نبود شاید نشناخته از هم جدا میشدیم و شدیم و تا بامروز نیز دیگر همدیگر را ندیدهایم.
اوایل انقلاب بود. رفته بودم همدان. رضا برادر بزرگ محمود را دیدم. با تاسفی عمیق گفت:
محمود هم رفت. هرچه داشت نقد کرد و رفت پاکستان. با احمد مکاری تماس داشت و او خیلی کمکش کرد. الان دو سه سالی است که در آمریکاست.
از آن روز بیستوچند سالی میگذرد. نه از رضا خبر دارم نه از احمد و غلام و محمود.
بهار ۱۳۸۴
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟