به خانهاش تلفن میکنم. خانه نیست، مادر همسرش میگوید:
نیم ساعتی پیش راهی کارش شده است.
از خودم میپرسم چه کاری؟ مگر باین گونه افراد کار هم میدهند؟
تلفن محل کارش را میگیرم.
از آخرین دیدارمان ده دوازده سالی میگذرد. در آخرین دیدارمان او تازه از زندان آزاد شده بود . من نیز پس از سالیانی دوری، تازه به وطن بازگشته بودم. او ازدواج کرده بود با یکی از همبندیهایاش، دو فرزندی هم داشتند. خانمش دورهی تخصصاش را میگذراند. ولی خودش بیکار بود. اما حالا کار میکند، چه کاری؟
به محل کارش زنگ میزنم. خودش است. علی، علی رشتی با همان لهجهی شمالی و همان صدای مهربان. صدای مرا پس از گذشت این همه سال باز میشناسد. به شوخی میگوید:
منقل کبابپزیات را نمی خواهی؟
شبی را بیاد میآورم که زنگ زد برای به عاریه گرفتن منقل کبابپزی ما. گفت میهمان دارد و میهماناناش، هوس کباب کردهاند. باران میبارید. خودم منقل را به درِ خانهآش بردم. در یک محل زندگی میکردیم. او بیشتر عصرها بدیدار ما میآمد. گفته بود که تعدادی همشهری به خانهاش آمدهاند، او همیشه میهمانانی در خانه داشت.
فردای همان شب، یکی از بستهگانم که با او دوست بود و سبب دوستی من و او شده بود، زنگ زد و خبر او را گرفت. گفتم:
دیشب منقل کبابپزی ما را قرض کرد. میهمان داشت و میهمانانش هوس کبات کرده بودند. جواب داد:
دیشب به خانهاش ریختهاند و همه را دستگیر کردهاند.
از من خواست تا به خانهاش بروم و سر و گوشی آب دهم.
خانم صاحب خانه که در میانهی پاگرد ساختمان با جمعی مشغول پاک کردن باقالی بود، منکر همه چیز شد، حتا داشتن چنان مستاجری چون او.
موضوع برای من روشن بود و نیازی به پیگیری بیشتر نداشت. علی را گرفته بودند. به چه اتهامی و با چه کسانی؟ خبری نداشتم.
کم کمک موضوع روشن شد. اطلاعات بیشتری درز کرد. فهمیدیدم که روز قبل از دستگیری،به محل کارش رفته بودهاند. علی دیگری را که با او شباهت اسمی داشته بود، گرفته بودند. تا جا داشته بود، زده بودندش تا از او اقراری بگیرند. زمانی که اطمینان یافته بودند که چون دزد ناشی به کاهدان زدهاند، بیجاره را آش و لاش، و لاش، توی خیابان رها کرده بودند و او نیز با همان حال نزار به محل کارش رفته بود.
علی رفت و منقل کبابپز هم. هشت سالی آن تو ماند تا ارشاد شد. محمود، یکی از یارانش را اعدام کردند. نمیدانم چند نفر بودند و چه کسانی. محمود را می شناختم و همسرش را نیز. محمود از بنیانگزاران فدائیان خلق بود و هم رزم کاظم سلاحی که در سال 1350 اعدام گردید. بعد از انقلاب که زندانهای شاهنشاهی به دست انقلابیون گشوده گشت، او هم آزاد شد. بهار ۱۳۵۸ بود. دوستی که خبر دستگیری علی را داده بود، بدیدار ما آمده بود. با هم راهی گچساران شدیم برای دیدار رضا سلاحی، برادر کوچک کاظم که تازه از زندان آزاد شده بود. محمود مسئول خانهی فدائی آنجا بود. وارد محوطه که شدیم، با آخوندی صمیمانه مشغول بحث بود. او را تا در خروجی بدرقه کرد. بعد پیش ما آمد. دوستم، هم او که داستان گرفتاری علی به من تلفنی گفت، مرا به او معرفی کرد. آندو در زندان با هم آشنا شده بودند. رضا هم آنجا بود. او هم در سیزده چهارده سالگی بهمراه برادر بزرگترش حسین، راه برادران از دست رفتهاش را گرفته بود . چریک شده بود. در هنگام حمله به بانکی، رئیس بیگناه بانک را که از هم همکلاسیهای من بود، کشتند. برادر بزرگترش؛ حسین؛ اعدام شد و رضا محکوم به حبس ابد. این خانواده سه پسرشان را در زمان شاه از دست داده بودند، دو نفرشان اعدام شدند. دیگری؛ جواد؛ تا آخرین فشنگ برای تصرف کلانتری پاچنار جنگید. پس از ته کشیدن فشنگهایش، آخرین را توی مغز خود خالی کرد که گرفتار نشود.
دریغ! ایدهئولوژی باطل زندگی آنان را به باد داد و زندگی دیگرانی را نیز.
بعدها محمود را دو سه باری بر حسب تصادف دیدم. آخرینبار، توی میدان فوزیه بود با پالتویی گل گشاد و ته ریشی و تسبیحی در دست داشت. سلام و علیکی کردیم و از هم جدا شدیم. او عجله داشت و من هم راهی خانهی برادر بزرگ سلاحیها، دوست قدیم و ندیمم بودم. مدتی نگذشت که سروکلهی محمود هم پیدا شد.
باری:
علی میگوید بچههایش بزرگ شدهاند. جای خوشوقتی است. سروسامانی گرفته است. مغازهای هم باز کرده است، هم برای سرگرمی و هم کمک معاش.
میگوید:
شنیدهام که وبلاگی درست کردهای و خاطراتت را مینویسی.
تعجب میکنم.
و بعد اضافه میکند که من هم چندباری ایمیلی درست کردم ولی گرفتاریهای روزگار و نبود امکانات، سد راهم شده است و حساب ایمیلم را تعطیل کردهاست.
باز هم میپرسد که منقل کبابپزیات را نمیخواهی؟
میگویم:
داستانش را خواهم نوشت و به او قول دیدارمیدهم. اما دیداری صورت نمیگیرد.
چندی پیش به خویشاوندم و دوست مشترکمان تلفنی کردم و حال علی را نیز پرسیدم. او گفت که هر بار همدیگر را به بینیم، حرف تو هم هست و داستان منقل و او از وبلاگ تو سخنی میگوید.
گفتم به او قول دادهام داستان گرفتاریش را بنویسم. نوشتهام ولی منتشرش نکردهام. سلامش برسان و باو بگو که این کار را خواهم کرد. بخاطر دوستی و برای اینکه در تاریخ شفاهی ما بماند.
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟