زمانی که چشمم به یاغچهی همسایه افتاد و لالههای سر از خاک بیرون کرده را دیدم، با خودم گفتم که بهار در راه است.
اما امروز صبح که از خواب بیدارم شدم هوا این چنینی شده بود و برف میبارید. دوربینم را برداشتم و بشکار لحظهها رفتم که صدای همسرم درآمد:
دیوانه! هنوز سرماخوردهگیات رفع نشده، لخت و پتی رفتهای بیرون!
سرمای هوا شش درجه زیر صفر بود. طولی نکشید که برف افتاد. بعد آمدند و برفها را پارو کردند. هوا آفتابی شد. اما بادی تند میوزید و برفهای تازه را باخود به باینسو و آنسو میبرد.
بیاد زمستانهای سخت همدان و دوران کودکیام افتادم و بورانهایش و خبرهای بد جاندادن مردان بینوای روستاهای تویسرکان که از آنسوی کوه با گذشتن از کوهها و درهها، برای فروش فرآوردههای خویش و تهیهی آذوقهی زمستانی به همدان میآمدند. با پخش شدن خبرها که دهن به دهن هم بود، غم سراسر شهر میگرفت و هرکجا که میرفتی خبر ار یخزدهگی انسانها بود. سالهای بدی بود. باد بو و بوران بود و سرما و لباسها بس نامناسب.
شبی دیر وقت در داخل دکان پدر که بخشی از خانهی پدری بود و دریچهای آنرا به اتاق نشیمن ما وصل میکرد، نشسته بودیم. درهای دکان از تو بسته بود و پدر مشغول حسابرسی سالانه بود که اسفند ماه بود و عید نزدیک. بادی سخت میوزید. سالهای ۳۰ بود و شعارهای ضد شاهی مرسوم. سه جوان که سرما دمار از روزگارشان در آورده بود، بدگویان از برابر دکان پدر گذر کردند. یکی از آنها کوروش شاه و داریوش شاه را به فحش کشیده بود که:
فلانفلان شدهها مگر جا قحط بود که سنگ بنای اکباتان را در اینجا نهادید. که اینجا نه محل زندهگی انسانها که محل زندهگی گرگها و شغالهاست.
پدر گفت:
سوزِ سرما و بوران زور به دستهشان آورده و نزدیکتر از کوروش و داریوش نیافتهاند برای خالیکردن دق دلشان.
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟