خانم همکاری تولدش بود و ما را به کیک و قهوه دعوت کرده بود. یکی از همکاران از او پرسید: خوب حالا چند ساله شدهای؟ او مزورانه جواب داد: یکسال پیرتر! من این یکسالها را که با هم جمع کردم شد هفتاد سال. یاد روزی افتادم که هیجده سالم تمام شد. آن روز از آن واقعه چه احساس غروری میکردم و چه آرزوها داشتم. و سپس یاد دوستی افتادم که روزی از من پرسید: صف دراز سینماها را در زمان جوانی بیاد میآوری؟ گفتم: بـــــــله. خیلی خوب هم باز هم پرسید: احساس ته صف بودن و شوق رسیدن به جلو باجه و خرید بلیت را و نهایت نشستن روی صندلی سینما را چطور؟ گفتم: بله، دقیقن. باز هم پرسید: به جلوی باجهیِ فروش بلیت که رسیدی هرگز به آنها که پشت سرت ایستاده بودند، نگاهی کردی؟ گفتم: بله! به گمانم که همهشان آرروزی ایستادن در جای مرا داشتند. پرسید: جلوییها چطور؟ آنها که رفته بودند تو؟ گفتم: کسی نبود. همه رفته بودند داخل سالن انتظار. گفت: این همان قضیهی ماست. آنان که جلوتر آمدهبودند، رفتهاند. مگر نه؟ حالا چه احساسی میکنی. گفتم: درست است! زائیده شدن و مردن دو مقولهی متضاد یکدیگرند، با زادهشدن، هر لحظه به مرگ نزدیک. این یک واقعیت است. من نگران مردن نیستم، گرچه مرگ را اصلن دوست ندارم. اما چه باک که آن روز برسد. زندهگی زیباست. بهار در راه است.
سپاس ازهمسرم، فرزندانم و شرکای زندگانیشان، و همهی عزیرانی که از دور و نزدیک بیاد من بودند
2009/04/01 بدست محمد افراسیابی
«ريههاي لذت پر اكسيژن مرگ است»
من منظورت از جملهی «ريههای لذت پر اكسيژن مرگ است» نفمیفهمم. ممکن است توضیح بیشتری بدهی؟