برای اینکه سیروس را از شُک وارده خارج کنم، از او پرسیدم:
مرد حسابی کجای کاری؟ مطمئن باش که آقای وزیر کشور حتا از تلفظ درست نام «دَیِّر» عاجز است و شاید هم آن را دیر بخواند تا چه رسد که اینجا را بشناسد حتا روی نقشهی جغرافیا.
و یاد روزی افتادم که امیرعباس هویدا، در جشن پایان دورهی مدیریت بخشداری ما حضور داشت. زمانی که نفر اول که بخشدار قُصبه بود، جلو میکروفون رفت، خودش را به عنوان بخشدار قُصبهی آبادان، معرفی کرد و از خاطرات و کارهایی که در اولین سال بخشداریاش در آن حوزه بیان کرد و…
هویدا در پشت میز خطابه قرار گرفت و گفت:
ما نه قُصبهای داریم و نه غصهای که چرا قصبهای نداریم. به نظرم منظور آقای بخشدار، از بخش قصبه، جزیرهی مینو باشد.
این خبر در روزنامههای عصر تهران نیز به عین پخش شد و کسی به نخستوزیر مادامالعمر شاهنشاهی ایرادی نگرفت که میان قُصبه و جزیرهی مینو تفاوتی فاحش هست. بعدها فهمیدیم که دولت شاهنشاهی،نام عربی قصبه را به اروندکنار تغییر داده است
در اینجا غرض اعتراض به فارسی کردن نام اماکن عرب نشین کشورم نیست، که خود نیازمند بحث جداگانهایست، بلکه منظور من عدم آگاهی مقامات بلندپایهی کشور است از جغرافیای ایرانزمین و صدور بخشنامههای آنچنانی که
داستان همان «بُُزِ سرِ گله» است که اگر اولی پرید، بقیه نیز به تقلید از او، از روی نهر میپرند و راه را ادامه میدهند.
بعد از سیروس پرسیدم:
آیا فکر میکنی میهمانان نوروزی در این فرصت چندروزه امکان گذر از راه پر پیچوخم کازرون-بوشهر و پذیرفتن خطر راندن پیکان صل علی را از گذرگاههای مرگآفرین «مِلو و فلفلی» بجان بخرند و راهی بوشهر شوند؟ تازه پیکان توان پذیرفتن گذر از دستاندازهای جادهی بوشهر-دیر دارد؟ جرئت گذر از رود موند را چطور؟ آن هم در فصل بهار و سیلابهای احتمالی. به سالهای نگاهی بکن! آیا در این مدت سیواندی سال عمرت هرگز میهمانی نوروزی بخود دیدهای؟ تو خودت هستی، دکتر بیدختی هم هست. نگران مباش! اتفاقی نخواهد افتاد! استارت زدم و راهی گاوبندی شدم.
گاوبندی دشتی است سبزوخرم در دل کوهها، بویژه در بهار عطر گل درختان لیمو و نارنج در سراسر دشت گسترده است و اگر بارانی زده باشد، بلندی علف تا کمر آدمی میرسد و آن سال چنین بود. جواد پناهپور اسلامی ما را با گرمی پذیرفت و این دومین باری بود که ما بدیدار او میرفتیم. بار اولش دو سال پیش بود که من بخشدار خورموج بودم. همینکه جیپ بخشداری تعمیر شد، همسرم و زیبای نوزاد را برداشتم، راهی دیر شدم، شبی نزد، اصغر سجادی دوست دوران دانشکدهام ماندیم، صبح در معیت او راهی کنکان شدیم که علی اکبر احمدینژاد درگاهی بخشدارش بود. شبی پیش او بودیم و روز بعد دستهجمعی راه دور و دراز پر از دستانداز گاوبندی را در پیش گرفتیم. در بین راه انتشار بوی سوختهی لاستیک سبب توقف ما شد. لاستیک عقبی چنان سوخته بود که چیزی از آن بجا نمانده بود.
اما این بار بیحادثه وارد گاوبندی شدیم. به محض ورود فرمانده ژاندارمری که افسر خوشنامی بود و متاسفانه نامش را فراموش کردهام، بدیدار ما آمد. شبی با هم بودیم. صبح آقا علی بهرسی راهی دیر شد و ما سوار بر هواپیمای دو موتوره بسوی جزیرهی کیش بال کشیدیم. عصرش درگاهی در فرودگاه بندرعباس انتظار ما را میکشید تا ما را به مرکز بخشداری فین، همان جایی که من زمانی کوتاه بخشدارش بودم، بَرَد.
عمو اروند جان خاطراتتونو خیلی دوست دارم. کاش هنوزم ایران بودید و در سمت شهردار و استاندار و فرماندار و بلکه رئیس جمهور:)
زیتون جان بازنشستگی هم پس از آن سال کار و در بدری، عالمی دارد. خودت آقای خودت هستی اما حیف که پیر مردان شیفتهی قدرت نشسته در شورای فقها از این مقوله بیخبرند.
سپاس از مهرت!