زمانی در روزنامهی کیهان خوانده بودم «نیروهای امنیتی دولت مجارستان، با یورش شبانه به خانهی ترکهاییکه از پذیرفتن نام و نام خانوادهگی بلغاری خودداری کرده بودند، آنان را مورد ضرب و شتم قرار داده و بسیاری از آنها را دستگیر و روانهی زندان نموده بودند.»
از آنجا که سیستم سوسیالیستی خود را مدافع حقوق خلقها معرفی میکرد، خبر را «تبلیغات ضد کمونیستی» بحساب آورده بودم. حالا پس از گذشت سالها در بلغارستان این امکان را یافته بودم تا خودم قضیه را دنبال کنم.
موضوع را با یکی از کارکنان هتل که با هم خوشوبشی داشتیم و زبان انگلیسی را نیز میفهمید، در میان گذاشتم. طرف به گوشهای از باغ هتل که چند مرد میانسال دور هم جمع بودند اشاره کرد و گفت:
موضوع را با خودشان در میان بگزار و جویای حال و روزشان شو! هزینهاش خرید یک بطری ودکا است.
و شروع به بدگویی از آنان کرد. دو سه نفری دیگر نیز با سر و دست و چشم و ابرو و اشاره، حرفهای او را تایید کردند. فهمیدم بلغاریها میانهای با ترکها ندارند. روزی یکی از همان ترکها پیش ما آمد و به ترکی گفت:
شما باید مسلمان باشید. من هم مسلمانم. مرا به یک بطری عرق میهمان نمیکنید؟
خندهی ما از ادعای مسلمانی او و مورد تقاضایش، در او این شک را ایجاد کرد که ما مسلمانی او را باور نکردهایم،
لذا برای اثبات ادعایش، کمربندش را باز کرد تا علامت مسلمانیاش را عرضه کند که خانم ترک همراه ما، صدای داد و اعتراضش بلند شد.
بعد برایمان ترجمه کرد که به او گفته است:
مسلمانی بسرت بخورد! تو دیگر چه نوع مسلمانی هستی که تنها نشانهی مسلمانیات باید توی تنبانت باشد.»
مردک هم کوتاه آمد و ختنهگاهش را بنمایش نگذاشت ولی صفت و سخت ایستاده بود و طلب یک بطر ودکا داشت.
یکی کارمندان هتل که متوجه ماجرا شد، جلو آمد و باو تذکر داد که اگر پررویی کند و میهمانانش را آسوده نگزارد، پلیس را خبر خواهد کرد.
طرف هم دمش را روی کولش گذاشت و رفت.
در همان حوالی کابارهای بود متعلق به ترکها. شبی به آنجا رفتیم. موزیک ترکیِ مخلوط به عربی بود و رقصندهگان همان رقاصانِ رقصِ شکم. در محل اقامتمان جز این دو گروه به ترکهای دیگری برنخوردیم. اما در نظر آن عده از بلغارها که با ما برخوردی داشتند، ترکها مردمانی بودند با عادات و اخلاق ناپسند.
البته به باور من این نوع قضاوت و صدور حکم کلی نمیتواند قضاوتی درست و عادلانه باشد. اختلاف بلغارها و ترکها شاید بقایای تنفری باشد که جنگهای صلیبی سبب ایجادش بود. جنایاتی که شاهان کشورهای مسیحی و سلاطین عثمانی بنام مسحیت و اسلام مرتکب آن شدند. مردم عادی در این میان بیهیچ شک و شبهای مردم نمیتوانستهاند نقشی داشته باشند. داستان جنک ایران و عراق که یادمان نرفته است و فریادهای «جنگ جنگ تا پیروزی» و شعار «تا فلسطین راهی نیست».
بهتر دیدیم بجای هرروزه به کنار دریا رفتن سری نیز به شهرهای اطراف بزنیم. تا وارنا Varna صد کیلومتری بیش نبود. زوج جوان سوئدی همسفر ما که از آنجا دیدن کرده بودند، مشوق ما به این کار شدند. آندو با پرداخت نفری دوکرون، با اتوبوس به وارنا رفته بودند. اما دوست جوان من حوصلهی سفر با اتوبوس را نداشت و کرایهی تاکسی دربستی بمبلغ صد کرون را «رفت و برگشت» ترجیح میداد. گرچه هزینه تاکسی بینهایت پایین بود ولی سفر با اتوبوس این مزیت را داشت که قاطی مردم عادی میشدی و این امکان را مییافتی که با مردم باشی . من این امکان را از دست دادم تا رفیق نیمه راه نباشم.
در وارنا ناهار را در کنارهی خیابانی از یک کیوسک خریدیم و در زیر سایهی درختان، روی میز و صندلی آهنی تیپ ارج میلی نمودیم. هزینهی ناهار هرسهی ما آنقدر کم شد «معادل هزینهی ناهار یک نفر در سانیبیچ» که من از راننده مشکوکانه پرسیدم، فکر نمیکنی فروشنده اشتباه کردهباشد؟
راننده خندهای کرد و گفت:
نه! اینجا شهر است و دور از منطقهی توریستها.
از دیدارمان در شهر چیزی بخاطر ندارم. دیداری از بندر و خیابانهای شهر و…
اما راننده که بار دومش بود ما را به این سو و آنسو میبرد از اوضاع زندهگی خودش راضی بود. او میگفت:
من با پولی که با این تاکسی در میآورم و انعامی که از شما میگیرم میتوانم بخشی بزرگی از خواستهی بچههایم را فراهم کنم. اما کارگران و کارمندان دولت، حقوقشان همان کفاف خرج روزانه را میدهد و بس.
بعد متوجه شدیم که تاکسیها دو نوع بودند، تاکسیهای متعلق به شهرداری و تاکسیهای شخصی. تاکسیهای شهرداری هم ارزانتر بودند و هم مطمئنتر، مثل تاکسیها فرودگاه مهرآباد خودمان.
در داخل شهر تاکسیها از گاز مایع استفاده میکردند و در بیرون از بنزین. وسایل رفت و آمد همگانی هم فراوان بود و هم خوب بود.
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟