اتاقی که نصیب ما شد متعلق به بیوهزن بازنشستهای بود، در طبقهی سوم ساختمانی بدون آسانسور با راهپلهای نه چندان وسیع. کل وسعت آپارتمان به ۴۰ متر مربع نمیرسید. آپارتمان از یک اتاق، آشپزخانه و حمام و دستشوئی تشکیل میشد. خانه لولهکشی گاز داشت. پیرزن تختش برای اینکه درآمدی بیشتری داشته باشد، تنها اتاق خود را در اختیار سازمان گردشگری گذاشته بود و خودش در آشپزخانه آنجا زندگی میکرد.
دو تخت فنری ناراحت با لحاف و تشکی کهنه اما تمیز نصیب ما شد. لوازم خانهی پیرزن نیز فرسوده و فقیرانه بود. ما زبان هم را نمیفهمیدیم. پیرزن از زندگی خود راضی نبود و با زبان بیزبانی بما فهماند که بخش بسیار ناچیزی از اجارهای که دولت از گردشگران میگیرد، نصیب او میشود.
صبح بدیدار شهر رفتیم. وسایل نقلیهی عمومی خوب بود و ارزان. سوار اتوبوسی شدیم. یادم نیست برای دیدار شهر نقشهای داشتیم یا الابختکی باینجا و آنجا سر میزدیم. کرایهی اتوبوس در مقایسه با سوئد بسیار ناچیز بود. بلیتها را باید خودمان با منگنهای که جایی در اتوبوس نصب شده بود، سوارخ میکردیم. مسافران به ایما و اشاره چیزی میگفتند و بسویی اشاره میکردند. ولی ما متوجه مقصود آنان نمیشدیم. یکی از آنها بلند شد، بلیت را از دست دوستم گرفت و با منگهی کذایی سوراخش کرد. چند نفری هم با زبانِ بیزبانی و با اشارهی سر و دست از من خواستند که همان کار را کنم.
اینکه مردم اینچنین مواظب بودند که نکند کسی مجانی سوار اتوبوس شود، ما را سیار خوشحال کرد. علیرغم این خود شاهد بازار سیاه ارز و داستان دختران رستورانها بودیم با وجود این برداشت ما این بود که در کشورهای سوسیالیستی «خلق» خود ناظر و مجری قانون است. بخصوص که همسرم در مسکو نیز با این چنین برخوردی مواجه شده بود.
زمانی گذشت تا متوجه شدم این کار، همان فضولیِ ناشی از زیستن در زیر سایهی برادر بزرگتر است، شیوهای شبیه همان امر بمعروف و نهی از منکر خودمان. حال معروف چیست و منکر کدام است خود فلسفهای جداگانه دارد.
من رویهمرفته علاقهای آنچنانی به دیدن موزهها و ساختمانهای قدیمی ندارم. در سفرهایم بیشتر دوست دارم بدیدار مردم بروم و از وضع زندگانی آنان و دیدگاهها و اندیشهشان نسبت به جهان و هستی آگاه شوم، کاری بس مشکل که هم نیاز به زمان دارد و هم به زبان. انجام این کار شاید در روزگاران گذشته که با کاروان یا حتا اتوبوس سفر میکردی بیشتر بود. اما متاسفانه در این مسافرتهای امروزی و اقامت دوهفتهای چنین امکانی کمتر دست میدهد.
باری! پارلمان را از بیرون دیدیم. چیزی از آن در یادم نمانده است. گذرمان به میدانی افتاد. ساختمان مرکز حزب کمونیست، کلیسا و مسجد در آن میدان برای هم شاخ و شانه میکشیدند. اجتماع این سه مرکز ایدوئولوژیهای گوناگون را در یک مکان نیز نشان «دموکراسی سوسیالیسی» برآورد کردیم. یادم هست اسلایدی نیز از این اجتماع متناقض گرفتم. اما نه از عکسها خبری هست نه از اسلایدها. دیشب تمام اسلایدهایم را زیر و رو کردم. نبود که نبود جز دو سه عکس دستهجمعی با دوستان در حال خوردن هندوانه یا در صف انتظار رسیدن آمدن اتوبوس برای رفتن به فرودگاه.
روی یکی از سکوهای سیمانی همان میدان به نظاره نشسته بودیم. نظافتگر خیابان با وضعی نزار، توجهمان را جلب کرد. آَََنسوتر، نزدیک مسجد، مردان مفلوکی دیگری نشسته بودند که وضع پوشش آنها نشان از بدی اوضاع مالی آنان بود. رفتگرهای آن حوالی همه ترک بودند.
افسوس که از فرصت پیش آمده استفاده نکردیم بخصوص که خانم همراه ما زبان آنان را خوب میفهمید.
در کلیسا رفتوآمدی نبود و متروکه مینمود. اما ساختمان حزب کمونیست پر رفتوآمد بود و مراجعین غالبن لباس رسمی بر تن داشتند.
دیشب دوستی قدیمی تلفن کرد. میخواست خبر نقل مکانش را بدهد. بعد پرسید:
راستی داستان سفر بلغارستان بکجا انجامیدهاست؟ من هنوز به اینترنت وصل نشدهام. بخش دوم را خواندهام.
گفتم:
بخش چهارم را نشر دادهام و مشغول به نوشتن آخرین بخش سفرم هستم.
او که خود آذری زبان است و ترکی ترکیه را هم خوب میداند گفت:
میدانی که من مدتی در بلغارستان بودهام. من تماس زیادی با ترکهای آنجا داشته و با خیلی از آنها صحبت کردهام. به نظر من بیشترشان مردمان ساده و خوبی هستند، نه از آن نوع که تو به آنها برخوردهای.
یکبار در کنارهی خیابانی با چندتایی از آنان با صدای بلند به گپوگفت مشغول بودم. یکی آز آنها بمن اخطار داد که مواظب صحبت کردنت باشم زیرا ترکی صحبت کردن در آنجا ممنوع بود.
روز برگشت فرا رسید. هرکس بفکر خرید سوغاتی بود. همراهان سوئدی مشکلی نداشتند. بهای مشروبات الکلی در مقایسه با سوئد بسیار ارزان بود.
به یک مغازهی طلا فروشی مراجعه کردیم. تابلویی در مغازه با این عبارت «همهی کالاهای ما پلمب استاندارد دولتی دارد» آویزان بود.
نظر یکی از همراهان سوئدی را جویا شدم. او گفت:
من نه اعتمادی به دولتهای کمونیستی دارم و نه به استانداردشان. همه چیزشان مثل خودشان تقلبی است.
ولی من یک گردنبند مروارید پرورشی خریدم که مورد پسند همسرم واقع شد و الان هم آنرا دارد.
در فرودگاه نیما بهمراه دوستی دیگر منتظرمان بود.
در فرودگاه نیما پسر بزرگم بهمراه دوستی دیگر منتظرمان بود. اولین خبرش قبول نشدن من در زبان سوئدی بود. بازهم تجدیدی و خرابی تابستان.
با اتمام سفر روابط با همراهان نیز تقریبن قطع شد. با آن خانم ترک دو سه باری کارت تبریک رد و بدل کردیم.
جوانی که رانندهی اتوبوس بود را زمانی در دانشکدهی مددکاری دیدم. به درسش ادامه میداد. دوست یولهایم بتدریج رابطهاش را با من قطع کرد. سالها پیش از شهر ما رفت. چند سال پیش به کتابی برخوردم که ترجمهی او بود، ترجمهی بسیار خوبی. گاهی نیز سرودههایش را اینجا و آنجا خواندهام و دیگر هیچ.
خسته نباشید عالی بود. 42 ساله و مجرد هستم و کارشناس ارشد علوم ارتباطات اجتماعی. می خواهم به کشورهای اروپای غربی مهاجرت کنم. لطفا راهنمایی کنید!
سلام
سؤال مشكلى كرده ايد چرا سفر به خارج بستگى به نگرش فرد به دنياى پيرامونى خويش دارد.
من دلم ميخواست اولين سفر خارجم به أفغانستان و ديگر كشورهاى فارس زبان باشد اما هرگز اين آرزو برآورده نشد.
سفر به بلغارستانم اتفاقى بود ولى بسيار ثمربخش.