وقتی پیشنهاد خواندن کتاب را بمن کرد، گفتم:
من حوصلهی خواندن این نوع کتابها را ندارم.
دوستم دلخور اما جدی گفت:
کتاب خوبی است. با دیگر کتابهایی که در این باره نوشتهشدهاست تفاوتی فاحش دارد. بکار تویی که خاطرهنویس هم هستی، میخورد.
با دلخوری کتاب را گرفتم. اما زمانی که خواندنش را آغاز کردم هرچه جلوتر رفتم، کششم بیشتر شد. فضای کتاب بس آشنا بود. بعضی از پرسناژها را از نزدیک میشناختم. یکی دونفرشان با من آشنا بودند. اما کاظم سلاحی، دوست صمیمی من بود. دلم میخواست بیشتر از او بدانم و به فهمم که کاظم صمیمی و مهربان، چه بر سرش آمده بود که دست به اسلحه برد؟ جواد را میفهمیدم، خشن بود و یکدنده و صد البته بسیار صادق و صمیمی. گرچه چریکشدن، رویای جوانی ما بود، همهی ما به قهر معتقد بودیم، چرا که تجربهای از تعامل و دموکراسی نداشتیم، از بدو تولد کتک بود و زور. در خانه، در محله، در مدرسه و حتا در محیط کار. اما رویا را با واقعیت تفاوتی است.
در صفحهی ۶۸ کتاب نقل قولی بود از زندهیاد عباس مفتاحی مبنی بر لوس و نُنُر بودن کاظم. دلم گرفت. گرچه نویسندهی کتاب کاظم را «بشاش و بسیار خوش برخورد» معرفی است.
کاظمی که من میشناختم نه لوس بود و نه ننر. ننری به تیپ ما نمیخورد. همه بچهی کار بودیم و فقر. کاظم بسیار مهربان بود و ملاحظهکار و منطقی.
اما این مسئله را هم نباید فراموش کرد که به گفتهی راوی «او تنها فرد مسلح گروه بودهاست». شاید حامل سلاح گرم بودن به او قدرتی داده بود و این احساسِ قدرت موجب تغییر رویهی او شده بود، نمیدانم. اما میدانم قدرت، قلدری میآورد.
به خواندن کتاب ادامه دادم. کتاب با آنچه پیشترها در همین باره خوانده بودم نفاوتی آشکار داشت. نه شعاری در آن بود، نه اهانتی. حتا به آنانیکه نویسنده دیگر خود را با ایده و راهشان همراه نمیدید. تحلیل او از شرایط زمانی که چریکها دست به اسلحه بردند، تا نظر مردم عادی را به مبارزهی مسلحانهی خود با نظام توتالیتر شاه جلب نمایند نیز دور از واقع نبود. توصیف راه و روش زندهگی چریکی و شیوهی دیکتاتور مآبانهی حاکم بر روابط افراد را نیز واقعیی یافتم.
نگرش گناهآلودهی آنروزهی چریکها به روابط زن و مرد، نگاهی پیشروانه نبود و متاثر بود از فرهنگ غالب بر جامعهی ما با فرهنگی عقبگرا، یعنی آنان که خود را» پیشرو و روشنفکر ارزیابی میکردند، نادانسته و نااگاه، آلودهی»تابویِ حرمتِ روابط زن و مرد» بودند
بیاد داستان فیلمی افتادم که نه نامش را بیاد دارم و نه نام بازیکنان آن یا تهیهکنندهاش را. شاید یکی از همان فیلمهای تهیهشدهی کشور یوگوسلاوی سابق بود. داستان اشغال کشور توسط نازیها و مبارزهی چریکی کمونیستها علیه نیروهای اشغالگر که ما عاشق و مسحور داستانهای چریکیاش بودیم. فلسفهی حاکم بر آن فیلمها آبشخور افکار «انقلابی» ما بود.
دختر و پسر چریکی یکدیگر را دوست میداشتند. شبی پسرک نگهبان بود. دختر بدیدار او رفت و آندو بهم مشغول شدند. گروه مورد حملهی قوای دشمن قرار گرفت و تلفاتی به آنها وارد آمد. فردایش دختر و پسر عاشق را به جرم عشقبازی در حین انجامظیفه، محاکمهی صحرایی کردند و به جوخهی اعدام سپردند.
تشریح روش حکومتی شاه و ساواکش در کتاب که حرکت هر جنبدهای را زیر نظر داشت، تشریحی واقعی است.
اینجا نوشتهام که میان من و کاظم سلاحی رابطهای دوستانه و صمیمی برقرار بود. بیشتر روزهایی که من دانشکده بودم، ناهار را با هم میخوردیم و گاه نیز در خانهی او میخوابیدم یا برعکس. از افکار هم آگاه بودیم و خواندههایِمان را باهم در میان مینهادیم. میدانستم با یکی از دانشجویان دورهی فوق لیسانس فلسفه آشناست و اشکالات تئوریکیاش را با او در میان میگزارد. ما عادت به پرسوجو نداشتیم و هرگز از هم نمیپرسیدیم که او کیست یا چهکاره است. قیافهی او را میشناختم. یکباری توی ناهارخوری دانشکده فنی با او روبرو شدهبودم. اما من از کارهای مخفیـ سیاسی آنان اطلاعی نداشتم. بعد از دانشکده نیز من راهی جنوب شدم بدنبال زندهگی معمولی تا خبر اعدام کاظم را در روزنامهی کیهان خواندم و دو سه سالی بعد که نیروهای دولتی زندهیاد پرویز پویان کشتند، فهمیدم که او همان دوست کاظم بود. اما…
دولت شاهنشاهی و چشموگوشهای ساواک به هر روشنفکری مظنون بودند حتا کسانی چون من.
روز جمعهای بود. زنگ در خانه به صدا در آمد. آشنایی بود. با حالتی نگران و مشوش داخل شد. استثائن آن روز پیاده آمده بود که به قول خودش «جلب توجه نکند». اولین سوالی که از من کرد این بود:
میهمان داری؟
گفتم نه!
به داخل خانه دعوتش کردم که توی حیاط گرم بود. تشکری کرد و گفت که عجله دارد ولی باز پرسید:
از دیروز کسی به سراغ تو نیامده است؟ در این هفته میهمان یا میهمانانی از تهران نداشتهای؟
همهی جوابهای من منفی بود. بعد توضیح داد:
از دیشب بخشداری تحت نظر افراد ساواک است. فلان کسک در خانهی فلانی که مشرف بر بخشداری است و آن دیگری در آنسوی بخشداری رفتوآمد به بخشداری را کنترل میکنند. از من خواست که مواظب باشم و رفت.
فردا که روزنامه رسید، در صفحهی اولش عکس نُه چریک فدایی بود که برای دستگیری هریکی از آنها صدهزار تومان جایزه تعیین کرده بودند. جواد سلاحی هم در میان آنان بود.
در خبر آمده بود که گویا آنان از جنوب، بندر لنگه، قصد خروج از کشور را دارند.
به قول معروف شصتم خبردار شد که داستان زیر نظر گرفتن بخشداری توسط عمال ساواک از چه قرار بوده است.
براستی هم ساواک تمام روابط ما مردم ایران را زیر نظر داشت.
شایع بود که آقایی که خبر تحت نظر بودن بخشداری را بمن داد، خودش مامور ساواک است. من باوری به شایعات نداشتم. آنروزها هم چون امروز، مهر و نشان زدن بر انسانها، مرسوم بود. نمیدانم شاید هم بود که او ادعا میکرد که همهی کارمندان ساواک بوشهر را میشناسد.
باری! برای من مزاحمتی از جانب ساواک تولید نشد.
آنجا که نویسنده از شیوهی زندهگی چریکی صحبت میکند باز مرا بیاد روزی میاندازد که به خانه کاظم رفتم. روز گرمی بود و عرق از همه جای بدنم جاری بود. کاظم، جواد و حسن که به آنها لقب سهتفنگدار دادهبودیم، سر سفره نشسته بودند.
جواد گفت:
توی توالت یک پارچ پلاستیکی هست. با آن آبی سرت بریز تا خنک شوی! ولی زود بیا که آبگوشت سرد میشود.
همان کار را کردم. زمانی که حولهی آویخته بدیوار را برداشتم تا خودم را خشک کنم، حوله بینهایت چرک و کثیف بود. آن را شستم، خودم را خشک کردم. بعد از آنها پرسیدم چطوری این همه کثیافت را تحمل میکنید؟
جواد گفت:
اگر تحمل نکنیم که مثل کارگرها نخواهیم بود(نقل به مضمون).
گفتم:
مهاتما گاندی در خاطراتش مینویسد که در زمان مبارزهی مردم هند علیه استعمارگران انگلیسی از دانشجویان میخواست تا با قطار درجه ۳ مسافرت کنند و به مردم عادی لزوم رعایت نظافت را آموزش دهند.
بحث ادامه نیافت. شاید هم این آخرین ملاقات بین من و جواد و حسن بود. اوایل انقلاب احوال حسن را از عزیز «مادر سلاحیها» پرسیدم که او نیز از حسن بیخبر بود.
بار دیگری که به واکنشی این چنینی برخوردم، در گورستان آبادان بود بر سر مزار سوختههای سینما رکس. در میان جمعیت ایستاده بودم و دنبال آشنایی میگشتم. متوجه شدم که عدهای مرا نشان کرده و با هم به بحث مشغولند. یکی از آنان را که از کارمندان باشگاه نفت بوارده بود، شناختم. سلامش کردم و بجانب آنان رفتم. طرف با شک بمن نگاهی کرد و گفت:
شما را جایی دیدهام ولی نمیدانم کجا.
خودم را معرفی کردم. بلافاصله به اطرافیانش گفت که خودی و آشناست و در کنار خود جایی بمن داد و پرسید:
این چه لباسی است که بتن کردهای؟ بچهها فکر میکردند که تو ساواکی هستی و قصد زدنت را داشتند.
گفتم:
مگر لباس من چه اشکالی دارد؟
گفتّ:
شیک و تمیز و کراواتزده. اینجا جای این نوع لباسها نیست.
متاسفانه هنوز هم این نوع تصور که «چپیها» نباید شیک بپوشند در میان بعضی از هواخواهان ایرانی آنان دیده و شنیده میشود.
پینوشت
قصد من ازنوشتن مطلب بالا بیشتربیان احساس و شناختم ازدوستانی بود که پاکبازانه جان خودشان را فدای آرمانشان کردند، درست همآنچه آقای نقی حمیدیان نیزپس ازسالها مبارزهی چریکی و تحمل زندان بدان رسیده است.
اما دوستانی خواستهاند که کاش کتاب بیشتر معرفی میشدد.
۱- آقای داریوش نیکومرام بخوبی ازعهدهی این مهم برآمده است. نوشته ایشان را در اینجا میتوانید بخواید.
۲- در اینجا نیزمصاحبهای آقای شهرام فرزانهفر، نویسندهی وبلاگ «اشک مهتاب» با آقای نقی حمیدیان کردهاست میتوانید بخوایند.
in ketab ro az koja mitoonam tahiyeh konam?
پاسخ:
این کتاب را از انتشارات آرش در کشور سوئد میتوان تهیه کرد. ضمنن هفتهی گذشته آقای عنایت فانی در شبکهی بیبیسی مصاحبهای با نویسندهی این کتاب انجام داد که در سایت بیبیسی میشود آن را دید.