کی بود و کِی بود یادم نیست. در ابتدای خیابان بوعلی همدان پس از سالها دوری به دوستی برخوردم. همانجا ایستادیم، مانند آن دورها که جوان بودیم و به گپوگفت مشغول شدیم. هر لحظه آشنایی به جمع ما افزوده میشد. گاهی غریبانه یکدیگر را نگاه میکردیم. گذشت زمان چهرهها را عوض کرده بود. یکی تمام موهایش ریخته بود. دیگری سکته صورتش را کج کرده بود. سومی نای ایستادنش نبود. از محمود سمواتیان, دوستم سراغ هوشنگ دواتشاهی، همکار سابق و شوهر خواهرش پرسیدم. محمود گفت:
درد پا خانه نشینش کرده است.
زمانی نهکشید که طرف صدای مرا شناخت و پرسید:
ممد خودمان نیستی؟
جواد علومی بود که فامیلی اش را به پاک گهر یا پاکنگاد عوض کرده بود و سکته او را در هم ریخته بودش. همدیگر را بوسیدیم و حال خلیل برادر بزرگش را گرفتم, گفت:
خلیل چند سالی است مردهاست.
چرخ زمان برگشت و سفر بزمان جوانی آغاز شد. کلاس هشتم بودیم. سال کودتا. سال خون و زندان. خلیل زندانی شده بود و جواد با من همکلاسی بود. سال بد، سالهای بدتر. اما صافی زمان آلودهگیها را الک کرده بود و آنچه برای ما مانده بود، دوستیها بود و صفا و صمیمیت دوران کودکی.
پیر مردی دیگر نیر آنجا ایستاده بود و مرا نظاره میکرد. من او را نمیشناختم. محمود سمواتیان از او پرسید:
ممد را بیاد میآوری؟
او با بلهی کشیده اش مرا غافلگیر کرد.
نگاهش کردم. غریبهی غریبه بود. گذر زمان حافظهام را پاک کرده بود.
او پرسید:
ممد؟ یادت هست چه بلایی سر عزیزالله آوردی؟
نه! کدام عزیرالله؟ اگر عزیز خدا بود که گیر من نمیافتاد!
دوستان خندیدند!
طرف که هنوز هم نه نامش را بیاد میآورم و نه قیافهاش را پرسید:
حسن خان را چی؟ او و عزیز هر دو خانزاده بودند و همکار ما در دبستان سعدی. مدرسهی سعدی که یادت هست؟ تو کلاس ششم درس میدادی و عزیزالله کلاس اول. صفایی مدیرمان بود. قدیرکمالی ناظم. راستی صفایی هم مرد. خدا بیامرز آدمی خوبی بود، مگه نه؟
پس صفایی هم مرد؟
بله! خیلیها مردهاند! بگذریم، همه میمیریم. یکی زودتر یکی دیرتر. مگه فرقی میکنه؟
ثلث دوم بود. بیش از نیمی از بچههای کلاس اول عزیز مردود شده بودند. صفایی کلافه بود و نمیدانست با با او چه کار کند. همکارها هم از عزیز دل خوشی نداشتند از بس از خودش تعریف میکرد. تو و حسن خان شجاعی کلی سر بسر او میگذاشتید. آن روز تو بلند شدی و بدون آن که حرفی بزنی از دفتر خارج شدی. تلفن زنگ زد. مرحوم صفایی گوشی را برداشت. حالتی جدی بخودش گرفت و بما اشاره کرد که ساکت باشیم. طرز رفتارش نشان میداد که با آدم مهمی حرف میزند. بعد هم گوشی را روی میز گذاشت و بسرعت رفت و عزیز را با خودش آورد.
عزیز گوشی را برداشت و با ترس و لرز گفت:
سلام جناب مدیرکل! بفرمایید قربان من عزیز … هستم. رنگش بکلی پریده بود. مرتب بله قربان، بله قربان میگفت و شما امر بفرمایید. ما هم ساکت شده بودیم. صفایی تکان نمیخورد. یادت هست که چقدر ترسو بود؟
صحبت تلفنی که تمام شد عزیز گوشی را گذاشت و رفت . هم کسل بود و هم عصبی.
تو برگشتی. ما همه ساکت نشسته بودیم.
صفایی گفت:
مدیرکل آموزشوپرورش تلفن کرد. عزیز را خواست. نمیدانم به او چی گفت. ولی با من که صحبت میکرد توپش خیلی پر بود. این مردک کاری دسمان نده خوبه. فکر کنم اولیای بچهها ازش شکایت کردن که مدیر کل خودش زنگ زد.
عزیز کفش و کلاه کرده به دفتر برگشت و با حالتی نزار گفت:
ما رفتیم. مدیر کل احضارم کرد. خیلی عصبایی بود.
حسن خان گفت:
رفتم رفتم!
ما زدیم زیر خنده..
او که رفت تو به صفایی گفتی:
حالا ادب میشه. با آدمای چاخان باید مثل خودشان رفتار کرد. از پیش رئیس زرد کرده بر میگرده. شما این مردک را نمیشناسین.
حسن خان زد زیر خنده و گفت:
کلک. خونش میافته گردن تو. بیچارهش کردی!
صفایی گیج شده بود. ما همه از خنده روده بر.
پینوشت
۱ـ افراسیابی مدیرکل آموزشوپرورش آن روز همدان نه همدانی بود و نه نسبتی با من داشت.
۲ـ دیپلم گرفتن این عزیز داستان جالبی دارد. عمری باشد خواهمش نوشت.
salam ostade aziz omidvaram hamishe xub va salamat bashid az matalebetan besyar lezzat bordam xoshal shodam az inke yeki az pishkesvatan va hamkarane azizam ra dar inja peyda kardam. bande ham moallem va ham moallemzade hastam. dar har surat omidvaram har jaye in koreye xaki hastid shad bashid o sarafraz
کجای این کره خاکی دل آرام گیرد؟!…
آنجا که امنیت اجتماعی وجود داشته باشد.
النعمت نعمتان، الامن و الامان.