در انتظار یافتن جای خالی توی فرودگاه نشستهام. کسی با دستش به روی شانهام میزند. نگاه میکنم. محمد است. دوست و همکلاس دورهی دبیرستان. مدتهاست یکدیگر را ندیدهایم. همدیگر در آغوش میکشیم. از گذر روزگار سخن میگوییم. مقصدم را میپرسد . میگویم آبادان. او عازم کرمان است و سخت نگران که افراد تحت فرماندهیاش تمرین دارند. محمد افسر کوماندوی ارتش است. او راهی دانشکدهی افسری شد. عجب یلی و کوپالی بهم زده است. آنروزها او جوان نحیفی بود. دوران دبیرستان از همان تیپهایی بود که اگر دماغشان را میگرفتی جانشان بدر میرفت اما بسی شیطان و زبل بود. مرا بدلیل درشتی اندام و ورزیدهگیم «کُلُفتم» صدا میکرد و پا به فرار میگذاشت. آن دورتر میایستاد شروع میکرد به صرف: علّمَ علّما علّموا که لج مرا بدر آورد و او را دنبال کنم. میپرسم: کجایی مرد؟ هنوز در پادگان همدانی؟ نه بابا! سالهاست از همدان رفتهام. مدتها ظفار بودم. دو دوره راهی اونجا شدم و هر بار شش ماهی با چریکهای کمونیست جنگیدهام. نمیدانی چه مکافاتی است در دل کویر. تا چشم کار میکند شن است و کومه شن. داغ مثل جهنم خدا. اگر لحظهای غفلت کنی، سرت را میبرند. هیچ چیز نیست جز شن و گرما و چریکهای کمونیست. بخصوص در شبها. اگر سوسماری روی سنگی بخزد یا پرندهای بالی زند، صدایش تمام بیابان را پر میکند. تا صبح باید بیدار باشی و هوشیار. یک آن غفلت کنی، چریکها مثل جن حاضر شده دورهات میکنند و سرت را از بیخ میبرند. ولی ما، ارتش شاهنشاهی دماری از روزگارشان در آوردهایم که مثل موش دنبال سوراخ میگردند. کارشان تمام است. بعد از لشگر کشیهای نادر شاه، ما اولین لشگر ایرانی پیروز در خارج از خاک ایرانیم. از بلندگو نام مرا صدا میزنند. پس زمان خدا حافظی رسیده است. میپرسم: محمد! یادت هست چرا راهی ارتش شدی؟ صحبتهایی که با فریدون داشتی بیاد میآوری؟ بفکر فرو میرود. میگوید: آره. فریدون هم بود و چندتایی دیگر هم. راستی از فریدون چه خبر؟ عجب توهمات کودکانهای داشتیم. میزنم توی سرش و اضافه میکنم: میبینی چقدر در نظامی که با آن مخالف بودیم، تحلیل رفتهایم. من به نوعی و تو به نوعی دیگر. نادر شاه مردم بیآزار و صلح دوست هندوستان را سلاخی کرد و تو یارانت، چریکهای استقلال طلب ظفار را. سری تکان میدهد. از هم جدا میشویم. اوایل انقلاب بود که کسی سراغش را گرفت. به گفتهی او «بچهها همه جا دنبالاش بودند». خوشبختانه خبری از او نداشتم و اگر هم میداشتم مسلمن انکار میکردم. شبی تلفن زنگ زد. محمد بود. شمارهی تلفن مرا از خالهزادهام که دوست مشترکمان بود گرفته بود. برایم تعریف کرد: این بار مامور در جبههی جنگ ایران و عراق بودهام. راستی پیش ما نمیآیی؟ حسن هست من هستم. خانه و زندهگی برقرار است. ازدواج کردهام و اینجایی شدهام. بیا شبی دور هم بنشینیم تا هم از ظفار برایت بگویم و هم از جبههی جنگ ایران و عراق. بازنشسته شدهام. کار ساختمانی میکنم. اما جدایی تا به امروز ادامه یافته است. از هم خبری نگرفتیم. حسن و فریدون نیز رفتند برای همیشه و جمعی جمع نشد. دلم برای محمد و محمدها تنگ است.
روزگار غریبی است برادر!
یادماندهی ۱۳۵۶خورشیدی
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟