بلوچ
بیدار میشوم. چهار و بیست دقیقهی بعد نیمه شب است. چراغ اتاق نشیمن روشن است. او روی تختمان نیست. با خودم میگویم:
باز هم بیخوابی بسرش زده است.
حدسم درست است. کتاب در دست، روی مبل دراز کشیده و خاطرات باقر پیرنیا را میخواند.
تشرشری میکنم. آبی مینوشم. خواب از چشمانم پریدهاست. کتابم را برمیدارم. روزگار سپنج، نوشتهی محمود دولتآبادی. دنبال عینکم میگردم. پیدایش میکنم.
جای خالی سلوچ.
چند صفحهای میخوانم. کتاب باز است و چراغ روشن. من هم در افکار خودم مغروق.
صدایش بلند میشود.
ممد! کجائی؟
ـ به دنبال جای خالی سلوچ. چه میدانی شاید پیدایش کردم!
به سالهای جوانیم برگشتهام. در بلوچستانم. هدف صعود قلهی تفتان بود و البته دیدار مردم بلوچ. از همدان تا به تهران را با اتوبوس پیمودیم. از تهران به مشهد را با قطار با بهرهوری از بلیت نیمه بها. از مشهد به زاهدان را با اتوبوس. گذر از کنارههای مزارع زعفران. دیدن کارگران خمیده شده بر روی زمینهای خشک با لباسهای محلی. میگفتند «اگر محصول زعفران اسدالله علم را در سد کرج بریزی تهرانیها یکسالی آب زعفران خواهند داشت.»
تربیت حیدریه و به سخره گرفته شدهمان که مگر این خرابآباد هم جای دیدنی دارد که تهران را ول کرده و باینجا آمدهاید؟
زاهدان و چهار راه «وا چه کنمش.» و آن بهلول زمانهاش که با بلند شدن آوای هنگام اذان ظهر، چون اجل معلق در مقابل مغازههای سیکها حاضر میشد و آوای «گاوپرستان، گوساله پرستان! ایمان بیاورید به دین حقاش را در بازار سر میداد و سیکان را به گرویدن به دین اسلام دعوت میکرد و شرکت در اقامهی نماز ظهر.
به یاد میآورم درس تاریخ را که همهاش شرح خونریزیهای شاهان بود. و سلطان محمود غزنوی و لشگرکشیهایش به هند را که بنام رواج اسلام مردمان صلحدوست و بیآزار هندی را از دم تیغ گذراند، اموالشان را مصادره کرد، زن وفرزندانشان را به اسارت گرفت و تخم نفاق بین مردم آن ناحیه پراکند.
به بانی کشور پاکستان میاندیشم که گویند مردی الکلی بود و پاکستان را در مقابل نجستان هند، عَلَم کرد. و تلاشهای بینتیجهی ماهاتما گاندی را برای یکپارچه نگاه داشتن شبه جزیرهی هندوستان.
به بمب اتمش میاندیشم که انفجار آن چه شوقی در دل شیخ محمد یزدی ایجاد کرد و از مسلح شدن ملتی مسلمان در نماز جمعه سخن گفت.
به نگرانی مردم صلحدوست جهان میاندیشم و نگرانیشان از اتمیشدن کشوری که تسلطی بر تروریستهای طالبان جایکرده در سرزمین زیر حکومتش را ندارد.
به پدر بمب اتمش میاندیشم که علمش را با وجه نقد معاوضه کرد و قطار بیترمز اتمی ایران را به راه انداخت. به رئیس جمهورش، متحد آقای بوش، میاندیشم که خیانت او را ببخشید. به مردم مسلمان فقیرش میاندیشم و دشمنی دیرنهشان با هندوان و دعوای آن دو کشور بر سر کشمیر.
به بلوچستان میاندیشم که انگلیسیها با استفاده از بیعرضهگی پادشاهان قاجار، چند پارهاش کردند. به بلوچها میاندیشم که ایرانی غیر بلوچ را «قجر» مینامند. قجر نمایندهی ظلم است. ظالمان قاجار.
به خاش میاندیشم، به مراد، راهنمای کوهنوردان، مردی بس آزاده، بیطمع، دوستداشتنی و خوش برخورد.
به یاد میآورم سفارشمان برای پختن بیست عدد نان را در آن پگاه بامدادی و شگفتی زن نانوا را از حجم زیاد سفارش ما و اصرار و ابرام بیجهت ما که «لازم داریم». و نهایت قانع شدنمان به پنج قرص نان، پس از دیدار اولین قرص نانی که از تنور بیرون آمد که ضخامتاش پنج شش سانتیمتری بود و قطرش شاید پنجاه سانتیمتر. و چه نان خوشمزهای بود.
خانههای گلیشان در ذهنم جان میگیرد و چادرهایی بافته شده از موی بز که کاشانهشان بود. ساجی آهنی، چند بز و شاید شتری و کویر خشکِ داغ و آفتاب تابان تا چشمانت کار میکرد.
به مردان بلوچ میاندیشم که در پی تهیهی نان روزانه بودند/ هستند.
ساعت شش است و هنگام پخش اخبار. کشتههای زلزله در پاکستان به چهلهزار نفر رسیده است. رئیس جمهورش از جهان تقاضای کمک کردهاست. اکیپهای امداد سوئدی آمادهی پروازند. پاکستان در پذیرفتن کمکهای هند مردد است. دلیلش، ترس از افشای اسرار نظامی.
جنگ دو برادر، یک ملت. اختلافشان در اعتقاد به دو نوع باور که به دو دشمن خونی تبدیلشان کرده است. این اختلاف در باور دینی، دوبار آتش جنگ را بین آنان افروختهاست. حال هر دو کشور هم به بمب اتمی مجهز شدهاند.
به سوئد میاندیشم و جدائی نروژ از آن بدون اینکه خونی ریخته شود.
و بیاد میآورم سفر چندی پیش شاه نروژ را به سوئد، برای شرکت در جشن صدمین سال انفصال دو کشور از یکدیگر.
شکل و شمایل هشت راکتور اتمی کشور سوئد در ذهنم جان میگیرد و پرهیز سوئدیها از ساختن بمب اتم. تعطیل کردن راکتور اتمی «بارشهبک، در دو سال پیش و طرح از دور خارج کردن بقیهی راکتورها و استفاده از دیگر جایگزینها برای تولید نیروی برق. و عدم وقوع جنگی در دویست سال گذشته در این سرزمین.
رفاه و امنیتی که دولتهای سوئد نه تنها برای سوئدیها که برای همهی آوراهگان جهان فراهم کردهاند در جلوی چشمانم رژه میرود.
درخواست مجری برنامهی رادیوئی کانال سه در ذهنم جان میگیرد که میخواست مسلمانان از مراسم رمضان برای مردم غیر مسلمان سوئد سخن بگویند.
به چهارصد هزار مسلمانی فکر میکنم که در اینجا ازهمهگونه آزادی انجام مراسم مذهبیشان برخور دارند.
به مردم خودم فکر میکنم و گرفتاریهای بیحد و حسابشان.
دلم پیش زلزدهگان بم است. انسانهائی که میشد زندهگیشان را حفظ کرد. به خاف میاندیشم و بشیرو، به لار به منجیل به زلزلهی غرب که تا صبح توی خیابان میخوابیدیم از ترس فروریختن خانههای خشتیمان. به زلزلهی بوئین زهرا که با بچههای جبههی ملی به کمکشان رفته بودیم. به سیل آبادان و …
خوابم بردهاست. بیدار میشوم. به سراغ کامپیوترم میآیم برای بازگو کردن دردهای دلام.
بیاد گفتهی مادرم میافتم که این جمله ورد زبانش بود:
خدایا آنرا که عقل دادی، چه ندادی؟ و آن را که عقل ندادی چه دادی؟
و اشارهاش به دیوانگیهای من بود.
سه شنبه نوزدهم مهر ماه ۱۳۸۴ ساعت ۳:۱۲
سلام عمو اروند در مورد بلوچها گفتی من بلوچی هستم ازخطه بلوچستان از رنج تبعیضی کاملا اشکار رنج میبریم و نمدونی که ما اینجا چی میکشیم
از خاطرات چابهار هم بنویس یادت رفته سیگار میخریدی
متاسفانه من موفق بدیدار چاه بهار نشدم. در آن زمان که تا خاش آمدیم برای صعود به قلهی تفتان، تنها وسیلهی آمدن به چاه بهار اتوبوسی بود که هفتهای یکبار بین زاهدان و چاه بهار در رفت و آمد بود و کامیونهایی حامل مواد سوختی. ما هم فرصتی آن چنانه نداشتیم که ایام نوروز بود و باید پس از تعطیلات در سرکار حاضر میشدیم. پس از آن هم دیگر فرصتی پیش نیامد تا کار بمهاجرت کشید.
—