از کنارم گذشت. قیافهاش برایم بس آشنا نمود. سلامش کردم. مکثی کرد. سلامم را پاسخ گفت و با دو دلی دستش را برای فشردن دست دراز شدهی من، پیش آورد.
مشخص بود که در ذهنش اسم و نشانم را دنبال میکند. مرا میشناخت و نمیشناخت. در این اندیشه بود که، کی و کجا مرا دیدهاست.
خودم را معرفی کردم. فشار دستش که هنوز دست مرا در میان میداشت محکمتر شد. همدیگر را در آغوش کشیدیم. گفت:
چه تصادفی! من اصولن پیاده به شهر نمیآیم. خیابانگرد هم نیستم. امروز استثنائن کاری بانکی داشتم. ترجیح دادم پیاده بیایم تا از شّر دنبال جای پارک گردیدن آسوده باشم. در دانشسرا با هم آشنا شدیم، مگر نه؟ چه خوب که تو مرا شناختی! من اصلن ترا نشناختم.
گفتم:
قیافهات نسبتن همان است که بود. مویت هم که چون موی من رنگ نباختهاست. ولی من دنبال اسمت هستم. آمیختهای از افلاطون و سقراط بود. مگر نه؟ به یادم نمیآید.
لبخندی زد و گفت:
درست است،سقلاطونیان. البته سالها پیش نام خانوادهایم را عوض کردم.
ـ درسته! چندتائی از بچهها نام خانوادهگیشان را عوض کردند. کار خوبی بود. اسامی بیمسمایی داشتند. مگر نه؟
پرسیدم:
یادت هست دبیر ریاضیمان سین اسمت شین تلفظ میکرد؟
خندید. چه حافظهای! راست میگویی! یادم رفته بود.
حال و روزش خوب بود و از سلامتی کاملی برخوردار. مثل سابق شق ورق راه میرفت و نشانی از پیری زودرس در چهرهاش پیدا نبود. وضع ظاهرش، گواهی از زندگی مرفهش میداد. همهی اینها شادم کرد
از وضع و حالم پرسید. از خودم و از خانوادهام که کجایی و چکار میکنی؟ داستانم را خلاصه گفتم. مرتب سرش را تکان میداد. تایید بود یا تاسف، نفهمیدم.
ـ من هم بعد از چند سالی آموزگاری در دانشکدهی ادبیات مشهد، ادبیات فارسی خواندم. به همدان برگشتم و دبیر ادبیات فارسی بودم تا بازنشست شدم. وضع و حالم بد نیست، خانهای دارم که دو طبقهاش را به اجاره دادهام. چند روزی است ییکانم را با … عوض کردهام. مکافاتی است پیکان سوار شدن. مرتب جلوأت دست بلند میکند که فلانجا … تومن. آدم خجالت میکشد.
سراغ همدورهایها را گرفتم.
او هم به اندازهی من از آنان بیخبر بود
آشنایی از دور سخت مرا زیر نگاه ذرهبینی خویش گرفتهاست. از من چشم بر نمیدارد. میشناسماش. بچه محل ماست. پسر عمهی علی، دوست دوران کودکیام. چند سالی از ما بزرگتر است. اسماش چیست؟ نه، یادم نمیآید. چرا! محسن است.
او چشم از من برنمیدارد ولی نه سلامی و نه علیکی. راستی آخرین دیدار ما کی بود؟ بیست سال پیش؟ شاید هم بیشتر. یادم نیست.
محسن با وجود بزرگتر بودناش همیشه پیش سلام بود. جلو میآمد، دستی میداد و میخواست بداند که عروسی کردهام یا نه. از کار و بارم سراغ میگرفت و نهایت خبری از علی میداد که داماد خواهرش شده بود. بله همو بود که خبر پدر شدن علی را بمن داد. او که خود مجرد بود، همیشه مرا به تاهل تشویق میکرد. چرا؟ نمیدانم. شاید فکر میکرد وضع مالی من خوب است!
اما چرا حالا چنین غریبانه نگاهم میکند؟
سلامش میکنم. لحظهای از حرکت باز میماند. جوابم میگوید. حال علی را میپرسم. میگوید:
ـ دو سالی است در اثر سکتهی مغزی، زمینگیر شده است.
علی را بیاد میاورم که آنقدر تند و تیز بود و همیشه در مسابقات دو از ما جلو میزد. زمانی قهرمان دوی پنج کیلو متر شهرمان بود و عضو تیم بسکتبال. افسوس! آخرین دیدار من و علی کی بود؟ سالهای اول دهه پنجاه.
اما محسن این بار خبری از تاهل من نگرفت. شاید هم مرا نشناخت و یا شاید هم فکر کرد که مردی با این موهای سفید حتمن سالها پبش ازدواج کردهاست. شاید. کوچهی ذوالریاستین او را میبلعد. محسن را دیگر نمیبینم، محسن گم میشود.
همکلاسی و همکار سابقم، شمارهی تلفناش را به من میدهد و من نیز. او صمیمانه میخواهد تا قرار ملاقاتی بگذاریم و میگذرایم.
پنج شنبه چهاردهم مهر ماه ۱۳۸۴
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟